«دود ناشی از مواد مخدر چنان وجودم را تسخیر میکند که با هر بار دود کردن، در اوج آرامش فرو میروم. درد هایم را فراموش میکنم گویا که در دنیا هیچ غم و اندوهی وجود نداشته باشد.» نامش زینب است، زن جوانی که بخاطر فرار از درد و رنج؛ از سوی شوهرش به مواد مخدر […]
«دود ناشی از مواد مخدر چنان وجودم را تسخیر میکند که با هر بار دود کردن، در اوج آرامش فرو میروم. درد هایم را فراموش میکنم گویا که در دنیا هیچ غم و اندوهی وجود نداشته باشد.» نامش زینب است، زن جوانی که بخاطر فرار از درد و رنج؛ از سوی شوهرش به مواد مخدر آغشته شده است.
در فضای دود آلود باهم نشسته هستیم و خودش در حال تعریف قصهای چگونه آغشته شدنش به مخدرات، است. او بعد از ربوده شدن پسر و شهادت برادرش، دچار افسردهگی حاد شده و بخاطر رهایی از این حالت، برای نخستین بار، با تشویق شوهرش به مواد مخدر روی آورده بود. وی میگوید، «شوهرم جلوتر از من معتاد شده بود. یک روز که حالت روحی خوبی نداشتم، برایم گفت بیا تو هم یک دود بزن، تا از این همه درد خلاص شوی.» اما اکنون بعد از آن روز، کارش به جای رسیده است که دیگر از دود و آتش جدا شدنی نیست.
زینب در ابتدا با خانوادهای یازده نفری خود یعنی پدر، مادر، هفت خواهر و یک برادرش در ایران زندهگی میکرد و بعد از ازدواج، برای شروع یک زندهگی جدید همراه با شوهر خود دوباره به افغانستان برگشت. او با هر بار کشیدن یک پوک سیگار، یکی از سرگذشتهای تلخ خود را تعریف میکرد، با لبخندی تلخ و چشمانی پر از اشک گفت، «ما وقتی به افغانستان آمدیم در اسلام قلعهای هرات برای خود خانه گرفتیم، لوازمش را خودم انتخاب کرده بودم، زندگی خوبی داشتم کنار شوهرم اما زیاد دوام پیدا نکرد.»
زینب همچنان میافزاید، یک روز پسرش را از جلو چشماناش ربودند، دنیا به سرش قیامت شده بود و نمیدانست چه باید انجام بدهد و به کجا برود تا این که بعد از چندین ساعت علی را با لباس تکه و پاره، پیشانی شکسته و پر از خون روی بستر شفاخانه یافت.
پسر زینب به دلیل اصابت ضربهای شدید در قسمت سرش، چهار بار عملیات شده بود.
عرق از سر و رویش نمایان است اما ادامه میدهد، پسرش بعد از چندین ماه خوب شده بود و بسیار خوشحال بود، تا این که خبر مرگ برادرش را شنید. دیگر برایش تاب و توانی باقی نمانده بود، یگانه برادرش را از دست داده بود. این درد وی را از پای در آورد تا که شوهرش به وی هیروئین داده و گفت، «بیا این را امتحان کن این تو را راحت خواهد ساخت.»
اشکهای داغ زینب وی را امان نمیدهد که بیشتر از روزهای تلخ و آواره بودنش بگوید، با صدای لرزان بیان میدارد، «پول مواد مخدر خود را از جمعآوری زباله و گدایی کردن بهدست میآوردم و شبها با دو طفل خود در کنار سرک میخوابم».
روزگاری را که زینب کنار سرک و جوها با شوهر و دو طفلش میگذراند برای برخی افراد دل رحمی نمیشود که گاهی حتا باعث آزار و اذیت جنسی وی میشوند. زینب از اغلب خانمهای آغشته به مخدرات است که از سوی برخی افراد در شب مورد آزار و اذیت جنسی قرار میگیرد. در ادامهای حرفهایش میگوید، شبهای که شوهرش نباشد برخی افراد با جملهای «بیا امشب خود را با من سپری کن.» به وی پیشنهاد میدهند تا همراه شان رفته و وقت خود را با آنان سپری کنند، « پیدا میشوند بعضی آدمهای که به ناموس دیگران احترام ندارند، اما چنان بیعصاب و خشن هستم که برای هر کدام جواب دندان شکن میدهم.»
زینب در کنار خانوادهای که با وی کارتن خواب هستند، خانوادهای مادری اش هم نیز است که از وی فرسنگها دور هستند، خانوادهاش از معتاد شدنش هیچ اطلاعی ندارند، «موبایلم را فروختم تا دیگر برایم زنگ نزنند و اگر یک روز از این موضوع خبر شوند سکته خواهند کرد.»
زینب خیره به سرک شلوغ و با نگاه خیلی یاس اظهار میدارد، «حالا زیاد پشیمان هستم، سنگ ندارم که به سرم بزنم هر شب دعا میکنم خدایا! یا سلامتی یا مرگ دیگر خسته شدم.»
زینب تاکنون چندین بار در پی درمان و ترک اعتیاد در مراکز صحی ترک اعتیاد بوده است اما هیج مرجعی برای کمک به وی، اقدام نکرده است. طوری که خودش بیان میدارد، در اینجا خانمهای دیگری هم وجود دارد اما هر بار که از مراکز صحی برای جمع آوری معتادین بخاطر ترک اعتیاد میآیند، فقط آقایان را با خود میبردند.
حدود شش ماه از معتاد شدن زینب میگذرد و اکنون همراه با شوهر، یک دختر و پسرش در اطراف شفاخانهای حوزوی هرات میان راهروها شب و روز خود را میگذراند و چشم در راه کمک از سوی مسوولین برای رهایی از شرایط فعلی خود و خانوادهاش است.