فرحناز مصطفوی متولد شهر فیض آباد، بدخشان. درس خوانده و فارغ از لیسه سیده مخفی شهر فیض آباد است. او قدم های نخستین را با شعر برداشت، گویی شعر سنت دیرینه در خانواده اش بود، پدرش نیز شاعر بود. زندگی او بر میگردد به روزهای سختی که عبور از آن آسان نبود،گاهی احساس میکرد دیگر […]
فرحناز مصطفوی متولد شهر فیض آباد، بدخشان.
درس خوانده و فارغ از لیسه سیده مخفی شهر فیض آباد است. او قدم های نخستین را با شعر برداشت، گویی شعر سنت دیرینه در خانواده اش بود، پدرش نیز شاعر بود.
زندگی او بر میگردد به روزهای سختی که عبور از آن آسان نبود،گاهی احساس میکرد دیگر توانی برای ادامه زندگی برایش باقی نمانده، اما با تدبیری تازه باز هم راه را برای مسیرهای تازه زندگی باز کرد.
فرحناز در نوجوانی فعالیتش را در عرصه صلح سازی آغاز کرد، گمشده ی دایم من و تو و آن دیگری. فعالیت های او در فیض آباد بدخشان در روستاهای دوردست صورت می گرفت و آشنایی او با زندگی پر مشقت کار را برایش آسان تر می کرد.
سال ۲۰۰۹ کار با میدیوتیک افغانستان را آغاز کرد و مدتی در زمینه صلح و اجتماع خدمت کرد، تا کار میدیوتیک در بدخشان پایان یافت.
در سال ۲۰۱۲ از بدخشان به کابل آمد و تحصیلاتش را در زمینه حقوق و علوم سیاسی در دانشگاه خصوصی آغاز کرد. با فارغ شدن از درس و دانشگاه کار با میدیوتیک را از سر گرفت، در سال ۲۰۱۸ تحصیلاتش را در بخش ماستری روابط با گرایش امنیتی آغاز کرد و آن را موفقانه به پایان رساند، در سال ۲۰۲۰ شامل برنامه داکترای دانشگاه علامه طباطبایی ایران شد و تاکنون تحصیلات وی در این رشته ادامه دارد.
او هم زمان با پیش بردن تحصیلاتش، برنامه های فرهنگی و اجتماعی همچون نای و نوا، شمولیت در سفیران جوان صلح و شبکه جوانان صلح را نیز پیش برد. هم چنان مسئولیت گردانندگی برنامه های مشترک برون مرزی تاجیکستان، پاکستان و ایران را بر عهده داشت. ارتباط با جامعه فرهنگی سه کشور، تجربه ژرف در مورد شناخت کشورش بود که در بعضی موارد از حقیقت دور و در موارد اندک نزدیک به واقعیت بود.
مقالات متعدد در زمینه های سیاسی و اجتماعی از قلم اش در مطبوعات داخلی به و انتشارات کشورهای همسایه به نشر رسیده است، فرحناز در کنار نوشتن مقالات به جمع آوری اشعارش نیز پرداخته است.
نمونه ای از اشعار وی:
ای غایب از پنداری تو- پیمانه ی خماری تو
بازآ که چشمم پرشود- از ساغر دیداری تو
من گم شوم تو من شوی- آزین جان و تن شوی
در رگه های نبض من – فریادی نورستن شوی
می بینمت چون میروی- جانی که بی چون میروی
از پرده های چشم من- آغشته در خون میروی
آشفته حال کوی تو – روی آورم برسوی تو
در سجده گاه اولم – تمجید خوب روی تو
از عشق جولان میزنم -سر بر نیستان میزنم
از خویشتن چون میرمم- ره بر شبستان میزنم
در خاک شیدا میشوم-از خاک پیدا میشوم
پیدای من پنهان من- از تو هویدا میشوم
پیدای من پنهان من-ای راز صد آسانِ من
از تو تماشا میکنم- این خویشتن در خان من
خورشید تو ،ذره منم – شب نوری نابرده منم
نوری بدین ذره بتاب- تاریک ،دلخورده منم
سرود دیگر از فرحناز
سوخت آخر مشرق آیینه ام
یک خدا آتش زد اندر سینه ام
جانِ نارام مرا آرام سوخت!
شط کشید ازخشم، بر گنجینه ام
اشک را در نیمه راه گردن برید
سایه افگند سرد ، بر آزینه ام
درد جان کاهش مرا از خویش برد
من نه من » آیین یک آیینه ام
سوخت آخر مشرق آیینه ام
یک خدا آتش زد اندر سینه ام
آتشی افگند و خاکستر شدم
شهر زاد قصه ی پارینه ام
درد جان کاهش مرا از من گرفت
من بدون خویش درد آگینه ام