تابستان آخرین نفس هایش را می کشید و پدرم انتظار چندین ماهه را به غزل چشمان مادرم استعاره می بافت که من در یک سحرگاه سنبله برای شان هدیه شدم. بدخشان با زمزمه ی پرطراوت از حنجره ی شفاف کوکچه، پیراهن سبز باغ و جلگه، پیشواز نخستین فرزندی را می گرفتند که در پیوند با […]
تابستان آخرین نفس هایش را می کشید و پدرم انتظار چندین ماهه را به غزل چشمان مادرم استعاره می بافت که من در یک سحرگاه سنبله برای شان هدیه شدم. بدخشان با زمزمه ی پرطراوت از حنجره ی شفاف کوکچه، پیراهن سبز باغ و جلگه، پیشواز نخستین فرزندی را می گرفتند که در پیوند با سعادت پدرم ظهورالله ظهوری و مادرم اصلیه برلاس، لبخند می آفرید. پدرم که نبض گل ها در سروده هایش ضربان موزون صمیمیت را به نوازش می گرفتند، نامم را نیلوفر گذاشت تا در برکه ی حیات شان شناور باشم.
… رفته رفته سند فراغت را از لیسه ی “فردوسی” شهر کابل به دست آوردم. آرزوی دانشگاه در برگ برگ برنامه هایم زبانه می کشید که تقدیر نفرین شده ی جنگ، سرنوشت غربت را بر پیشانی زندگی ما حکاکی نمود. حتی در ازبکستان نیز زمینه ای برای «رفتن به مکتب» نبود و باز هم آموختن همانگونه در شریان های امیدم جریان داشت که سرانجام، سند فراغت روانشناسی کودک را از شهر هامبورگ جرمنی به دست آوردم.
تا خودم را شناخته ام شعر خوانده ام و سروده ام؛ اما از سال ۲۰۰۸ م که از سرگردانی های مهاجرت چند کشور و آموزش، اندکی فارغتر شدم، با تعهد و نگرش عمیق به سرایش پرداختم و حاصل این خوانش ها و آیینه گی ها، دو مجموعه از سروده های من اند که تا هنوز تصمیم چاپ آن ها را نهایی نکرده ام.
مدت نه سال است در شهر تورانتوی کانادا مسکن گزیده ام و در کنار فعالیت های فرهنگی و اجتماعی، همگام با نهاد کاروان شعر راه می پیمایم. سند فراغت از کالج جورج برون کانادا را در بخش ” تداویی پوست صورت” دارم.
در هر گوشه ی دنیا با هر زبانی که زیسته ام به غنامندی ( پارسی) کوشیده ام تا گلویی باشم به فریاد های مردم رنجدیده ام به خصوص زنان.
چهار سال می شود که در زندگی مشترک با شاعر عزیز هارون راعون، صمیمیت سپید نسترن را با شور و شیرینی شعر لبخند می زنم.
نمونه ای از اشعارم:
اجازه است کمی لب به خنده باز کنم؟
کمی نفس بکشم یک کمی نیاز کنم
اجازه است که یک لحظه در سخن باشم ؟
تو گر خزان نشوی یک نفس چمن باشم
چرا خموش شوم تا که گفتنی دارم
به ذهن سنگ تو، من قلب آهنی دارم ؟
تو تا که باز شوی، بسته می شوم تا کی؟
ز رنگ هستی خود خسته می شوم تا کی؟
چرا همیشه به گریه سخن دراز کنم ؟
اجازه است کمی لب به خنده باز کنم؟
همیشه مهر سپید مرا سیه خواندی
مرا زمستی هستی به حاشیه راندی
همیشه جهل تو بر آفتاب چادر زد
همیشه رنگ شب از موج خشم تو سر زد
همیشه پنجره ی تو ز نور بیگانه است
و حجم تاریکت بار دوش این خانه است
صفای خانه نباید که تار و تیره شود
که نور مهر و محبت کمی ذخیره شود
زمین خانه چرا سقف خشم و قهر شود
و آب پاک خدا در پیاله زهر شود
فقط مجال بده با کنایه ساز کنم
اجازه است کمی لب به خنده باز کنم؟
چه خنده ها که از این خانه ناپدید شده
چه خنده ها که به روی لبم شهید شده
همیشه گریه به دادم رسیده است، چرا ؟
غرور و همت من آرمیده است، چرا ؟
دگر به صفحه ی خود جلوه ی بهار کشم
ز روی پنجره ها پرده را کنار کشم
نسیم پاک طراوت به باغ می آرم
برای جهل و سیاهی چراغ می آرم
اجازه است، دگر بر زبان نمی پاید
دگر اطاعت شب از رخم نمی آید
——–
ای سرزمین خسته که بسیار می تپی
با انفجار و راکت و رگبار می تپی
هر لحظه خنجر از خود و بیگانه می خوری
از یار می تپی و از اغیار می تپی
با شهروندِ زخمی خونبار می چکی
از فتنه ی قبیله ی خونخوار می تپی
هر بار داغ فاجعه تکرار می شود
هر بار می تپی و به تکرار می تپی
ای باغ تشنه-سوخته ی فصل سوگ سرد
با بید و با بلوط و سپیدار می تپی
از انفجار درد تو هر لحظه می تکم
تو با هجوم درد وطندار می تپی
قربان تو شوم وطنم ! یاور توام
در برکه های خون تو نیلوفر توام
نیلوفر ظهوری راعون