از گرداب فقر تا زنان کارگر؛ “هر بار که خانه می‌روم سرم دوزخ می‌شود”
از گرداب فقر تا زنان کارگر؛ “هر بار که خانه می‌روم سرم دوزخ می‌شود”

در میان ازدحام شهر، جایی در یک پیاده‌رو، نزدیک کارگاه آموزش زبان، بساطش را پهن کرده است. منتظر عابری پیاده که از او بخواهد کفش‌هایش را رنگ بزند. سیاه، قهوه‌ای. جزییات چهره‌اش معلوم نیست، از زیر آن نقاب سنگین، فقط دو چشم‌اش پیدا بود. آنچنان غرق در افکارش که حضورم را لمس نکرد. “-سلام، +علیک […]

در میان ازدحام شهر، جایی در یک پیاده‌رو، نزدیک کارگاه آموزش زبان، بساطش را پهن کرده است. منتظر عابری پیاده که از او بخواهد کفش‌هایش را رنگ بزند. سیاه، قهوه‌ای.

جزییات چهره‌اش معلوم نیست، از زیر آن نقاب سنگین، فقط دو چشم‌اش پیدا بود. آنچنان غرق در افکارش که حضورم را لمس نکرد.

“-سلام،
+علیک سلام
_چی حال دارید؟”
سرش را بالا کرد، بغض سنگین گلویش انگار در چشم‌هایش جمع شده بود؛ “خوبم دخترم”.

نامش زهراست. ۴۰ سال سن دارد و برای بردن “تکه‌ نانی” برای خانواده‌اش، از چند ماه به این سو کفش‌های مردم را تمیز و رنگ می‌زند. انگار چند دقیقه قبل آمدن من، سر و کارش با رنگ بوت سیاه بوده است، رد آن میان ناخن‌ها و روی پوست چروکیده‌ی دستش پیدا بود. وقتی سعی داشت اشک‌هایش را پاک کند متوجه شدم.

در پاسخ اینکه چطور به این کار روی آورد، گفت: «شوهرم تکلیف اعصاب دارد و نمی‌تواند کار کند، پنج طفل دارم سه پسر و دو دختر. یکی از دخترهایم بیوه شده و همراه دو طفلش پیش خودم زندگی می‌کند و مجبورم بوت رنگ کنم چون تنها نان آور خانواده هستم. باید لقمه نانی پیدا کنم، کرایه خانه، شیر خشک به نواسه‌هایم و یک عالم دردسر به دوش خودم است که اگر بوت پاکی نکنم چکار کنم».

زهرا سکوت میان جملاتش را با یک آه بلند تمام می‌کرد: «دردهایم زیاد است و قسم خوردم که در موردش صحبت نکنم». اما گویا امروز تصمیم‌اش متفاوت بود. آن چند دقیقه سکوت سنگین را با یاد کردن از دخترش شکست: «دخترم ۱۸ ساله است. به سن ۱۶ ساله‌گی ازدواج کرده و حالا یک دختر و یک پسر دارد و شوهرش چون سرباز بود چند وقت پیش شهید شد و بعد از شهادتش، دخترم دیوانه شده و مسوولیت اولادهایش به دوش من مانده است. هر بار طرف دخترم نگاه می‌کنم می‌میرم و زنده می‌شوم، قلبم آتش می‌گیرد از این همه درد»

او قبل از این ساکن کابل بود. یک سال قبل به دلیل مشکلات اقتصادی همراه با خانواده‌اش به هرات آمد. شوهرش در گذشته معمار بود و یک روز در مسیر برگشت به خانه، در پی حادثه‌ی ترافیکی رگ‌های عصبی‌اش آسیب جدی یافته و سلامت روان خود را از دست می‌دهد. بعد از آن مسوولیت خانواده …….. نفری را زهرا به عهده‌ می‌گیرد.

برای زهرا رنج بیماری همسر و دخترش در یک سو و گرسنه‌گی نوه‌ها و اطفال خودش هم رنج دیگری‌ست: «هر بار که خانه می‌روم سرم دوزخ می‌شود وقتی می‌بینم شوهرم دیوانه، دختر جوانم دیوانه، نواسه‌هایم از گشنه‌گی گریه می‌کنند، دختر هشت ساله‌ام می‌گوید مادر چی می‌شود یکبار به ما گوشت بخر که مزه غذای درست یاد ما رفته. همه این‌ها درد است درد! چطور به تنهایی تحمل کنم و از پس این همه مشکل بربیاییم».

در مسیری که به منزل زهرا منتهی بود از آزار و اذیت‌های اجتماعی و مردم صحبت کردیم. «وقتی مردم‌ از کنارم رد می‌شوند حرف‌های نادرستی می‌گویند مثلا “بیا با مه برو امشب”، “همرایم عروسی نمی‌کنی؟” یا هم برایم می‌گویند که تو یک زن هستی نمی‌شرمی که تا این موقع شب کار می‌کنی؟ و من به جواب شان می‌گویم تو از مشکلاتم چی می‌فهمی اگر مجبور نباشم چه نیازی دارم اینجا باشم تا نیمه‌های شب».

نزدیک خانه‌اش بود که برگشت و با لبخند تلخی گفت:«شاید نتوانم به خوبی از خودت پذیرایی کنم اما یک چای سبز حتمن برایت دم می‌کنم»

داخل خانه که شدیم داشتم فکر می‌کردم سرمای -۲۱ درجه‌ی هرات را چگونه سپری کرده است. خانه‌‌‌‌ای فرسوده که در و پنجره‌هایش مثل کفش‌های زهرا پر از داغ، حفره و وصله بود.

روی قالین خشکِ دهلیز، مردی میان‌سال در یک گوشه و دختری جوان در گوشه‌ای دیگر نشسته بودند، همسر و دختر زهرا. خیره به نقطه‌ای، چنان که انگار وصل این دنیا نبود.

نوه‌های زهرا خیلی کوچک‌تر از آن که درک کنند. صدای گریه‌ی شان تمام فضا را پر کرده بود. و اطفال زهرا؛ همین که وارد شدیم سمت‌اش دویدند: “مادر بری خوردن چی گرفتی؟”.

چای را کنار خاطرات زهرا نوشیدیم. بغض او پشت هر جرعه‌اش پنهان می‌شد: «برایم بسیار سخت است که به این سن و سال بروم کنار سرک و بوت‌های مردم را رنگ کنم. وقتی اولادم گشنه می‌شود، وقتی از خانه بیرون می‌شوم حس می‌کنم جانم به خطر است‌. وقت بوت رنگ کردن فکر می‌کنم تمام دنیا برایم می‌خندد و ای صحنه از گشنه‌گی و درد اولاد هم سخت‌‌تر است. چون یک زن هستم کنار سرک هر کس برایم گپی می‌زند هیچ چیزی گفته‌ نمی‌توانم و بسیار زیاد سخت تمام می‌شود این حالت برایم».

سرگذشت زهرا، انعکاس دهنده‌ی بخشی از دشواری‌های زندگی زنان در افغانستان است. زنان که پیش از این تلاش می‌کردند به رفتن به مکتب و دانشگاه، نام دغدغه‌های شان را عوض کنند اما فقر و گرسنه‌گی حاکم حالا نمی‌گذارد به چیزی جز نان فکر کنند.
مکتوبی که زمستان سال پار از سوی امارت اسلامی منتشر شد، کار زنان در موسسات خصوصی را نیز ممنوع اعلام کرد. چیزی که نه‌تنها باعث افزایش سطح فقر و گرسنه‌گی بلکه آمار بالای خشونت‌ها را نیز در پی داشته است.

گزارش‌گر: شهیره الهامی