زندگی نامه ،فرخنده شعله
زندگی نامه ،فرخنده شعله

فرخنده “شعله” شاعر و نویسنده در پانزدهم جوزای سال ۱۳۷۰ هجری خورشیدی در شهرستان چاه آب/ استان تخار در یک خانواده روشنفکر و فرهنگی پا به عرصۀ وجود نهاد. پدر بزرگش مرحوم جمشید خان ” شعله” یکی از شعرا و نویسندگان نامدار کشور محسوب میشود و پدرش جهانداد “یل” ” شعله” که ضمن داشتن ماموریت […]

فرخنده “شعله” شاعر و نویسنده در پانزدهم جوزای سال ۱۳۷۰ هجری خورشیدی در شهرستان چاه آب/ استان تخار در یک خانواده روشنفکر و فرهنگی پا به عرصۀ وجود نهاد. پدر بزرگش مرحوم جمشید خان ” شعله” یکی از شعرا و نویسندگان نامدار کشور محسوب میشود و پدرش جهانداد “یل” ” شعله” که ضمن داشتن ماموریت رسمی در یکی از ادارات ملکی چاه آب، منحیث یک تن از متنفذین روشنفکر و خوش نام و صاحب اعتبار در میان مردم چاه آب شناخته میشود. مرحوم مادرش، زن باسواد، دارای معنویات متعالی و یک بانوی مهربان و خوش برخورد با همه بود و وی بحیث آموزگار در لیسه نسوان بی بی رابعه مصروف آموزگاری بود.

فرخنده “شعله” در سال ۱۳۷۵ شامل لیسه بی بی مهتاب واقع در زادگاهش یعنی چاه آب گردید و در سال ۱۳۸۷ به درجه عالی از این لیسه سند فراغت بدست آورد‌. بعد از اشتراک در آزمون کانکور به دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه کابل راه یافت و در بهار سال ۱۳۸۸ وارد دانشگاه کابل شد. در سال ۱۳۹۱ به درجه عالی از این دانشکده فارغ و سند لیسانس اش را بدست آورد. بعد از تکمیل دانشگاه، فرخنده “شعله” در کنار همکاری با چندین رسانه و روزنامه های معتبر چاپی مانند روزنامه هشت صبح و …هفت روز همکاری قلمی داشته و در ادارات و نهادهای مختلف ایفای وظیفه نموده است. فرخنده در جامعه سنتی افغانستان با تابوشکنی ها و مبارزه توانسته مسیر زندگی اش را تغییر بدهد با وجود مصروفیت های کاری فرخنده “شعله” توانسته ماستری اش را در سال ۱۳۹۹ از رشته روابط بین الملل تکمیل و سند فراغتش را بدست آورد.

دوران کودکی
دوران کودکی فرخنده “شعله” مانند سایر کودکان در دامان پر ‌مهر و عطوفت خانواده آغاز گردید. آغوش مملو از عطوفت و مهربانی مادر که چون دریای مواج فرخنده را هر دم و هر لحظه در خودش می پیچاند و چشمان پر از لطف مادر که با هر نگاه گرمش مانند خورشید جسم کودکان اش را گرمی و نشاط می بخشید. نوازش های بی دریغ پدر که متانت، غرور، استقامت و پایداری را با لبخند ها و نگاه های آکنده از لطف و صفا، وارد روح و ذهن فرخنده می نمود تا مبنای استوار و محکم باشد برای آینده های درخشان و پر درخشش فرزندش. در کنار این همه سعادت هایی که در درون خانه نصیب فرخنده گردیده بود، بزرگترین و متبرک ترین سعادت وجود پدربزرگ وی یعنی جمشید خان “شعله” بود. جمشید خان “شعله” در کنار این که به دلیل نفوذ مردمی، شناخت و رسوخ قوی در دستگاه های حکومتی داشت؛ مرد فاضل، دانشمند، شاعر، نویسنده، بیدل شناس، چیره دست در فن و هنر خوش نویسی، مفسر و متنفذ نامدار زمانه خودش بود، خانه اش محل نشست و برخاست شعرا و علما و قلم بدستان و فرهنگیان و محل جر و بحث پیرامون ادبیات، فرهنگ و تاریخ نیز بود. فرخنده در همان کودکی پدر کلانش را از دست داد.
جای خالی پدر بزرگ را پدرش با خوانش شاهنامه فردوسی برای فرخنده و برادران و خواهران فرخنده پر می کرد. محیط فرهنگی داخل خانه، ذهن سرشار، ذکاوت عالی و علاقمندی فرخنده به آموزش، والدین وی را وا داشت تا وی را در کنار دختران هم سن و سال همسایه راهی مدرسه خانگی برای فراگیری علوم دینی نمایند. زمانی که فرخنده پنج ساله بود، شامل صنف اول مکتب شد هر روز قبل از همه آماده رفتن به مکتب می شد و شور اشتیاق بی مانندی نسبت به کتاب و درس داشت؛ اینگونه زندگی کودکانه اش پر رنگ تر می شد. هر سال در مکتب ارتقا و درخشش خوبی داشت، در محافل ادبی مکتب در مناسبت های مختلف مقاله و شعر میخواند و مورد توجه بیشتر استادان و اولیای مکتب قرار می گرفت.
نوا ها و زمزمه های که در قالب شعر در و دیوار خانه پدری فرخنده را لبریز از عشق و صفا و صمیمیت و عواطف انسانی ساخته بود، هر ازگاهی فرخنده را بسوی خودش فرا می خواند و همه ی این ها مبدل می شوند به مبنا و الگوی شعر، زندگی و جهان بینی برای فرخنده. اشتیاق بیان این نواها و زمزمه های که هم در و دیوار خانه از آنها لبریز بود و هم روح و ذهن کودکانه فرخنده را فرا گرفته بود، هر روز بیشتر در او قوت گرفته و او را تحت تاثیر قرار می داد. این آرزو که روزگاری بتواند راه پدر بزرگش را در دنیای شعر و ادبیات ادامه دهد، هر روز بیشتر در وجودش جوانه می زد، تا آنجا که روزی فرخنده “شعله” که تازه متعلم صنف شش مکتب بود، قلم برداشت تا واژگانی را که در ذهنش شکل گرفته و برایش نامفهوم و نامأنوس بودند را کنار هم گذاشت و اولین شعرش را به روی کاغذ آورد.
نقاب زندگی آخر مرگ می گیرد از روی
ولی چاره نداریم انتقام بگیریم از خدای مان
فرخنده بعد از اتمام دوره ی مکتب وارد دانشگاه شده و زندگی تازه ای را شروع کرد، در دوران تحصیل تجربیات خوبی را بدست آورد. الگوی فرخنده در دنیای شعر و ادبیات جد بزرگوارش بود، مبنا و جوهر کلام وی برگرفته و برخواسته از اشعار و غزلیات پدربزرگش می باشد. در قالب های غزل سپید، رباعی و کوتاهه تا حال شعر سراییده اما بیشتر غزل می سراید. اولین مجموعه شعری خود را به زودی به چاپ می رساند.
تا حال در قسمت جمع آوری اشعار و غزلیاتش کوشش هایی داشته تا آنها را در اولین مجموعه شعری تقدیم علاقمندان شعرش نماید که در آینده نزدیک اقدام به چاپ و عرضه آن به دوستداران و علاقمندان شعر و ادبیات کشور خواهد نمود.

چند نمونه از اشعار و غزلیات فرخنده “شعله”

شب از هجوم ناله ی من گریه میکند
این گریه ها نشانه ی بدبختی من است

اندوه چشم‌های تو خوابم ربوده است
اخم تو سقف خانه‌ی بدبختی من است

ای زندگی! به دوش غرورم تبر مزن
این روزها، زمانه ی بدبختی من است

سیلاب خون و خوف مرا برده با خودش
غم، قایق ترانه ی بدبختی من است

من ماندم و حکایت تنهایی و دریغ
شعرم، دگر بهانه‌ی بدبختی من است

ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺩﺭﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺑﻮﺩﻧﺖ ﺭﺍ ﺟﺴﺘﺠﻮ ﮐﺮﺩﻡ
ﺑﻪ ﺯﯾﺮِ ﭼﺘﺮ، ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺑﻮﺩﻧﺖ ﺭﺍ ﺟﺴﺘﺠﻮ ﮐﺮﺩﻡ

ﺍﻣﯿﺪﻡ، ﺯﻧﺪﮔﯽ‌ﺍﻡ، هستی‌ام، ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﺒﻮﺩِ ﻣﻦ
ﻧﺒﻮﺩ و بود و پنهان ﺑﻮﺩﻧﺖ ﺭﺍ ﺟﺴﺘﺠﻮ ﮐﺮﺩﻡ

ﻧﺘﺮﺳﯿﺪﻡ ﺍﺯ این ﺯﺟﺮِ ﺯﻣﺎﻥ ﻭ ﻧﺎﺑﺴﺎﻣﺎﻧﯽ
بیابان در ﺑﯿﺎﺑﺎﻥ، ﺑﻮﺩﻧﺖ ﺭﺍﺟﺴﺘﺠﻮ ﮐﺮﺩﻡ

ﺗﻤﻮﺯ ﺭﻭﺯ ﺑﺸﮑﺴﺘﻢ ﻭ ﺷﺐ‌ها را نیاﺳﻮﺩﻡ
ﺑﻪ ﻣﻮﺝ ﺍﺑﺮ، طوفان ﺑﻮﺩﻧﺖ ﺭﺍ ﺟﺴﺘﺠﻮ ﮐﺮﺩﻡ

ﻫﻮﺍﯼ ﺑﺎﺗﻮ بودنﻫﺎ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺧﻮﯾﺶ می‌راند
ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﻋﺸﻖ ﻭ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺑﻮﺩﻧﺖ ﺭﺍ ﺟﺴﺘﺠﻮ ﮐﺮﺩﻡ

ﻣﻦ ﺯﻧﻢ ﺯﻧﯽ ﮐﻪ ﺯﺧﻢ ﻫﺎست زخم هاست برﺗنم
ﻫﺮطرف کهﺑﻨﮕﺮﯼ هزار ﻧﻌﺶ ﺳﻮﺧﺘﻪ است آن منم

ﻣﻦ ﺯﻧﻢ ﺯﻥی که عاصی است و سرکش است مشتعل
ﺧﻮﻥ نه شعله رهایی است در رگان میهنم

ﻣﻦ ﺯﻧﻢ ﺯﻥی که ﮔﻤ شده است ﺩﺭﻋﻮﺍﻃﻒ خودش
درد های مهربانی است معنی سرودنم

ﺯﺍﺩﻩ ی بهار ﺁﺭﯾﺎیم از تبار اورمزد
سرزمین میترا ومهر وسوریاست موطنم

من زنم و بند بند ﺷا ﻬﮑﺎﺭ ﺧﻠﻘﺖ ﺧﺪﺍ
چهره خدایگان و روح آرش و تهمتنم

شبیکه دیده ی رهبینم اشکبارگریست
دودیده درره ی توسخت ، بیقرارگریست

شبیکه خشم فلک گردنم بدارکشید
به حال بیکسی ام چوبه های دارگریست

شبیکه ماند تنم درسکوت تنهایی
دلم بیادتوپرداغ وداغدارگریست

شبیکه شوردرختان تبر به دوش شدند
تمام هستی من تلخ وغمگسار گریست

شبیکه گشت غزلهای ناتمام ، تمام
وجودسوژه شعرم ،چی زارزارگریست

همچون صدفی به کام دریاهستم
دختی زنژاد آریا نا هستم
جمشید ویما نیای من میباشند
من حلقه ی گیسوی ثریا هستم

هرچه داری بگوبه من سنگم
دایمآ سخت وسرد یکرنگم
تواز آن روزگار خرسندی
من ازین روزگار دلتنگم

به دستم شاخه‌برگ زرد دادی
غذای هرشبم را درد دادی
نمودی خسته وآشفته‌ام تو
برایم هدیه اشک سرد دادی

محمل پرازدردم
قافله پرازفریاد
ای مسافرچشمم
من نمیشوم دلشاد
ازنوای تلخ من
کس نمیشودواقف
گریه جازده برچشم
زندگی همه برباد
دستهاهمه نومید
پایهاپراززنجیر
کی شود ازین زندان
پای بسته ام آزاد.

می‌ ترسم
وقتی چشم هایت را
که دیدنی ترین عنصر هستی است
نداشته باشم
بی تفاوت می گذری
از چشمی به چشمی
از دگمه ای به دگمه ای
از سالی به سالی
از شهری به شهری
از شعری به شعری که در نبودن‌ های تو خلق می‌‌ شود
کفش های مانده در پشت درت
چند سالی می شود به سفر رفته اند
سفر بد است
سفر زشت است
سفر خطر دارد
می‌ترسم
از نبودن
از نبودن تو
از نبودن تو که منجر به نبودن
نور در روز
آرامش در شب
جنون در شعر
و نفس در من شده است

ای عقاب بلندپرواز
ای دخت نسل آفتاب
توکوله بارغروری
پربکش
دراسارت را ببند
پروازکن به افق های دور
نام آزادی زیباست!

آسمان پهناورم تو
یارویاورم تو
ای نظم وسرودم
ای دعاودرودم
تو همزبان فردوسی
تو سنگردارآزادی
تو همصدای من
تو همنوای من
تو هم زبان من
توسرو جوان من
به موج غم ها غرقم نساز
خدا داند چقدردلتنگم
دلتنگ دلتنگم……….
خدا داند تهی ازفریادم
درمیان غم واندوه آزادم
شنو ترانه های جانسوز را
آه وناله پرسوزرا
مرهم اشکهاتو
همدم دلهاتو
ای هم سرشت من
ای هم سرنوشت من
بمان تافردا های دور……
دور
دور
دور