فریبا حیدری: خسته از ماجرای تقدیرم با خدای ندیده درگیرم
فریبا حیدری: خسته از ماجرای تقدیرم با خدای ندیده درگیرم

تحصیلات ابتدای و راهنمایی و هم چنین دبیرستانم را در مدارسی واقع در چهارراهی ولیعصر «تهران» به اتمام رساندم بعد از سپری کردن دوره دبیرستان به همراه خانواده در سال۱۳۸۶ به هرات که زادگاه پدرم بود برگشتم! در اوایل بخاطر دوری از فضای کودکی ام دچار بحران روحی زیادی شدم ولی با لطف خانواده به […]

تحصیلات ابتدای و راهنمایی و هم چنین دبیرستانم را در مدارسی واقع در چهارراهی ولیعصر «تهران» به اتمام رساندم بعد از سپری کردن دوره دبیرستان به همراه خانواده در سال۱۳۸۶ به هرات که زادگاه پدرم بود برگشتم!
در اوایل بخاطر دوری از فضای کودکی ام دچار بحران روحی زیادی شدم ولی با لطف خانواده به خصوص مادر عزیزم توانستم خودم را در جامعه هرات پیدا کنم و بعد آن با موفقیت وارد پوهنتون هرات شدم و توانستم از رشته فیزیک فارغ التحصیل شوم!
هم اکنون در یکی از لیسه های شهر هرات مشغول تدریس هستم
و اما علاقه من به نوشتن بر میگردد به زمانی که دختری ۱۴ ساله بودم و چون ذاتا گوشه گیر و منزوی بودم سعی میکردم تمام احساساتم را با کمک قلم به دیگران بفهمانم
ولی بعد به خاطر مشکلاتی که سر راهم قرار گرفت از دنیای شعر فاصله گرفتم و خودم را بیشتر مشغول درس هایم کردم
تا اینکه دوباره در یکی از روزهای سرد زمستان ١٣٩۴ احساس کردم ناگفته های زیادی برای گفتن دارم ولی با توجه به خصوصیات اخلاقی ام نمی توانستم منت «زبان »را بکشم به خاطر همین به دیدار یار قدیمی ام «قلم» رفتم و تمام حرفایم را قالب های مختلف شعری« غزل، چهارپاره، رباعی ، دو بیتی، و سپید » بیان کردم
و از همان سال بود که با راهنمایی دوستان به انجمن ادبی هرات رفتم
و در سال ۱۳۹۸ در جشنواره “صلح “در شهر هرات مقام اول را کسب کردم
اولین شعر سپیدی که نوشتم و توانستم احساسات نهفته ام را به دیگران نشان بدهم
اینگونه شروع شد::
وقتی
در التهابِ تراکمِ
تردیدهای سربی
رخوتِ گسِ انتظار
شکوفه میزند روی
زخمِ فریبای دامنم…

وحشت به گروگانِ
سایه ها میبرد
تمامم را…

در پشت دیوارِ جنون
به دهان مصلحت
دوخته میشود صدایم و
گره میخورد دلم
با چکامه های بی تابی
به ضمائم شب…

میجوشد و شکل میگیرد
نقشِ زخمی کهنه
روی بومِ اندوهم…

مرگ لمس میکند
مهره های لرزان کمر و
دریچه های زنگار بسته ی
قلبم را…

باید حمل کنم
تا ظهور حضور اجل
روحِ کهنسالم را
در بطنِ خسته‌ام…

باتنی بی جان
از زایمانِ
دردناکِ روح

من بمانم و غسالخانه
تهییج کافور و
اندامی که زیر لحد
با جویدن ثانیه های عمر
می بلعد دندانهایش را…

یکی دیگر از سرودهایم
باد دیوانه وار می چرخد ، روی دلواپسیِ شب بوها
باز آهنگ تازه ای دارد، شاخه های بلند سر به هوا

مرده ای در خیال تابوتم، بی کفن روی دست خود، نبرم
نعش سردی که تا ابد خواب است، پُشتِ اندیشه های جبرگرا

فصل سرد فروغ فرخزاد توی فنجان قهوه ام افتاد
در فضایی به وسعتِ یک بغض پُشتِ میزی نشسته ام تنها

قدر یک عمر نشیٔه گی دارم در سرم التقاطِ داروهاست
روی جاده به رقص می آیم، بی تفاوت به هر چه که فردا…

خسته از ماجرای تقدیرم با خدای ندیده درگیرم
از جهانی که باورم را کُشت میروم از خودم به جایی تا..

درد دارم همیشه از دست گوسفندی که میچرید مرا
کاش میشد رها شد از چنگ گرگ هاری که می درید مرا

آمدم روبروی آیینه، تا که انگشت در گلو ببرم
از جهانی که نطفه اش درد است ، ساده بالا بیاورم خود را