اینجا کابل است؛ صدای ما را از جغرافیای خون میشنوید.
اینجا کابل است؛ صدای ما را از جغرافیای خون میشنوید.

صدای خنده های دختران شاد مکتب سید الشهداء ناگهان در میان صدای هولناک انفجار خاموش شد. لبخندهای لبان روزه دار به ناگاه محو دود و آتش گردید. دختران امید و لبخند در میان خون شان غلتیدند. همه جا آتش بود، قیامتی بزرگ که فریادها نیز مصلوب جرمی ناکرده شدند. معصومه شهید شد، شکریه برای همیشه […]

صدای خنده های دختران شاد مکتب سید الشهداء ناگهان در میان صدای هولناک انفجار خاموش شد. لبخندهای لبان روزه دار به ناگاه محو دود و آتش گردید. دختران امید و لبخند در میان خون شان غلتیدند. همه جا آتش بود، قیامتی بزرگ که فریادها نیز مصلوب جرمی ناکرده شدند. معصومه شهید شد، شکریه برای همیشه رفت، نازنین در کنار کتابش جان داد، مهدیه دیگر نفس نمی کشید، نرگس در کنار کتاب جغرافیه جان داد و سهیلا رگه های خون از تنش بخشی از پیاده رو را پوشانده بود. ناله دختری که صدا میکرد”پایم کجاست؟” و گریه های کودکی که کتابچه اش را در بغل محکم گرفته و جیغ میکشد.
اینجا کابل است؛ شهر خون و درد و صدای ما را از جغرافیای خون می شنوید.
پدران رفتند تا دختران جوان و نوجوان شان را به خانه ببرند، پدر پیری به دنبال نام دخترش میان ورق های خونین تاریخ میگشت، مادری نفس زنان و حیران با جیغی ممتد از درد و آه، کفش های خونین دخترش را میبوسید.
کسی میگفت قرار بود رحیمه برای عید فطر لباس سفیدش را بر تن کند، او رنگ سفید را بسیار دوست داشت. نرگس هم برای مادرش وعده داد تا افطار آنشب را نان خوشمزه ای پخته کند. آرزوهایی که در یک چشم برهم زدن در میان همین صدای هولناک ویران شدند. راستی از نرگس چه خبر؟ از روهینا و شفیقه و زهرا و آمنه چه خبر؟. میگویند مادرانشان هنوز بر سر مقبره ها نشسته اند تا آنها به خانه برگردند. گفتیم برایشان که آنها دیگر زنده نیستند. مادر عادله باورش نمیشود، با مشت به صورتش میکوبد؛ ” نه، دخترم زنده است”.
امروز کسی عید ندارد؛ هیچ دختری دست هایش را خینه نکرد و چقدر زود و سریع همه چیز جایش را عوض میکند و قربان به جای فطر از راه میرسد.
روزهای غم انگیزی است؛ صنف های درسی خاموش و آرام در عزای دختران مکتب سید الشهداء ماتم گرفته اند. به جای آن لبخندها، به جای آن شوخی های دخترانه و خنده های معصومانه، گل هایی به یادبود قربانی شدن شان روی چوکی های صنف مانده شده است. گل هایی که بوی آنان را میدهد، بوی معصومیت، بوی بی گناهی و صدایی که آرام از آسمانها به گوش میرسد: ” بِأَیِّ ذَنبٍ قُتِلَت”.
مهدی ثاقب