تقلا برای پیدا کردن یک سرنوشت کور
تقلا برای پیدا کردن یک سرنوشت کور

پیدا شدن در خانواده فقیر و سنتی غمی و بزرگ شدن و پرورش یافتن در سایه سیالی و طعنه های قوم و خویش سایه ی سیاه دیگری بود که بر زندگی ام سایه افکنده بود. من دختر سرشار و پر شوری بودم و همیشه به دلیل شادی و هیجانی که به طور بی شائبه در […]

پیدا شدن در خانواده فقیر و سنتی غمی و بزرگ شدن و پرورش یافتن در سایه سیالی و طعنه های قوم و خویش سایه ی سیاه دیگری بود که بر زندگی ام سایه افکنده بود. من دختر سرشار و پر شوری بودم و همیشه به دلیل شادی و هیجانی که به طور بی شائبه در وجودم سرازیر می شد مورد ملامت و سرزنش دیگران قرار می گرفتم. سالهای کودکی ام به نگهداری و پرورش خواهران و برادرانم سپری شد چرا که من کلان ترین فرزند پدر و مادرم بودم و بعد از مادر مسئولیت خانه و توجه به خواهران و برادران به من می رسید. سالهایی که نیاز به محبت و مورد توجه قرار گرفتن خانواده داشتم با بی توجهی و گذاشتن بار مسئولیت بر شانه های شش سالگی ام گذشت؛ پدر معتاد بود و حتی از توجه به مادر عاجز بود و مادر همیشه سرگرم اموراتی که بتواند خرج زندگی اطفالش را تأمین کند و همین دلیل سبب شد تا مجبور شوم تن به مسئولیتی بدهم که هیچ چیزی از آن نمی فهمیدم و اقتضای سنم نبود.
سالهای سال به همین منوال گذشت؛ دوران کودکی سپری شد و من جوان شدم و دیگر باید کم کم برای مهم ترین امورات زندگیم تصمیم می گرفتم. خانواده با مشکلات زیادی گریبان گیر بود و این امر مانع ادامه تحصیل من می شد، من که نمی توانستم بیش از این محدودیت و فشار یک خانواده سنتی را تحمل کنم ناخواسته رهسپار مسیر دیگری از زندگی شدم که سایه اش بر تمام سرنوشتم سیاهی انداخت. فشار مشکلات روحی و روانی خانواده مرا مجبور می ساخت تا به دنبال راهی برای فرار از این بن بست ها باشم و یگانه راهی را که پیش روی خود می دیدم ازدواج بود چرا که مادر همیشه در غم اعتیاد شوهر و بزرگ نمودن فرزندان بود و بار فشار مشکلات اجازه نمی داد تا فرصت و رویه خوبی با من داشته باشد و این موضوع باعث می شد تا هر روز و با دیدن هر رویه سرد و خشمگین آنها، از خانواده فاصله بیشتر بگیرم. فکر میکردم با ازدواج بار مشکلات زندگی از شانه هایم کمتر می شود و می توانم به امورات خود نیز رسیدگی کنم برای همین بدون تحقیق تن به ازدواج با مردی دادم که هیچ شناختی از او نداشتم و در کنار ازدواج و زندگی مشترک به ادامه تحصیل هم پرداختم.
بعد از مدت یک سال از ازدواج با اشرف فهمیدم که او خانم دیگری نیز دارد و از او صاحب طفل هم است، این موضوع بسیار برایم گران تمام شد، من که خود را از نقطه امن خانواده برای رسیدن به خواسته هایم جدا کرده بودم حال با چنین سرنوشتی روبرو می شدم باور این موضوع بسیار برایم سخت بود. با گذشت زمان کار و بار اشرف نیز کساد شد و من مجبور شدم تا در کنار ادامه تحصیل، در مکتب هم درس بدهم تا کمکی برای اقتصاد خانواده باشم. فشار روزگار و مشکلات در کار و بار اشرف سبب شد تا فیس دانشگاه تا سالهای زیادی بر دوشم باقی بماند. در کنار تحمل تمامی این مشکلات، بارداری طفل اولم نیز اضافه شد. شرایط زندگی هر روز سخت و سخت تر می شد، کساد شدن کار اشرف هم سبب شد تا من برعلاوه بر مخارج خانواده خود، مخارج همباغ و اطفال او را نیز بر دوش بکشم. زندگی با همباغ و زندگی سیالی همواره مرا تحت فشارهای روحی و روانی زیادی قرار می داد و اجازه نمی داد تا خستگی از تن و روح من جدا شود. دوست نداشتم دخترم را در چنین شرایطی بزرگ نمایم ولی شاید در کنار همه مشکلات تنها دلخوشیم دخترم بود. وقتی دخترم به دنیا آمد به اندازه ای مشکلات بر سرم آوار بود که نمی دانستم باید چطور ادامه بدهم. هر چقدر بیشتر تلاش می کردم نتیجه کمتری می گرفتم. بالاخره شرایط و ناملایمات مرا به سرحدی رساند که برای محافظت از صحت روانی خود با داشتن یک طفل تصمیم به طلاق بگیرم. بعد از طلاق تقریبا دو هفته در خانه پدر بودم، بعد از دو هفته اشرف برای عذر و زاری کردن به خانه پدرم آمد اما من دیگر توانی برای زندگی مجدد با او نداشتم. از برگشتن به خانه امتناع کردم اما مادرم بکسم را بست و مرا به زندگی ای که توانایی پیش بردنش را نداشتم برگرداند.
نمی دانم اما گاهی به نقطه ای از زندگی می رسی که هیچ درکی از شرایط و وضعیت خود نداری، درست در همین شرایط زندگی می کردم که دختر دومم به دنیا آمد و من باید در کنار همه مشکلات او را نیز بزرگ می کردم. جنگ و جدال های زندگی همباغ داری و سیالی،‌ دو دختر خوردسال و کار کساد شوهر همه و همه مرا آزار می داد. من به علاوه خرج و مخارج فرزندانم، مصارف همباغم و طفلهایش را هم می پرداختم اما با وجود این لجاجت ها و خصومت های او پایان پذیری نداشت و همیشه مرا می آزرد. در نهایت دوباره به نقطه ای رسیدم که به طلاق مجدد مصمم شدم و عملی اش کردم. من نه در کودکی و نه در زندگی مشترک هرگز طعم خوشی از زندگی را نچشیده بودم و همواره انرژی خود را در راه رسیدن به آسایش و یک زندگی بهتر از دست می دادم بدون اینکه لحظه ای خوشی ای را در زندگیم احساس کرده باشم. طلاق گرفتم شوهرم به شرط نگه داشتن دخترهایم رضایت به طلاق داد من نیز شرط گذاشتم تا حق ملاقات با فرزندانم را داشته باشم و به این ترتیب از دو دختر دلبند خود نیز جدا شدم.
چون من اصرار به گرفتن طلاق داشتم مادرم از پذیرش من به خانه خودداری کرد و من مجبور شدم تا برای خود خانه ای کرایه کنم و به زندگی در انزوا روی بیاورم. طرد شدن از سوی فامیل و دوری فرزندان روحیه مرا سخت در هم می شکست، گاهی برای رهایی از بار استرس و فشار به سمت دختران هم سن و سال خود کشیده می شدم تا از این طریق کسب آرامش کنم ولی کسانی که در حلقه این دختران قرار داشتند هیچ دوستی و صمیمت خالصانه ای با من نداشتند و بیشتر به من به دیده تحقیر می دیدند تا دوستی.
باور این تنهایی برایم کار مشکلی بود ولی من که نتوانسته بودم نه در خانواده و نه در اجتماع جایگاه واقعی خود را پیدا کنم دیگر ترس هیچ چیزی را در خود احساس نمی کردم. برای همین از رفتن به سوی خطر هیچ ابایی نداشتم. تنها می دانستم که باید مدرک تحصیلی ام را که به دلیل مشکلات اقتصادی گرفته نتوانسته بودم، را به دست بیاورم برای همین تن به کار در ولایات ناامن دادم تا پولی را که برای گرفتن مدرکم نیاز داشتم را تأمین کنم. سفر به ولایات ناامن کار آسانی نبود، در ولایت غور سه روز به دست طالبان اسیر ماندم چرا که آنها تصور می کردند امان نامه ای که من دارم، تقلبی است به همین دلیل تا روشن شدن این موضوع در بند طالبان ماندم اما با روشن شدن این موضوع، آزاد شدم و توانستم دوباره به کابل برگردم. دو ماه از برگشتنم از غور می گذشت اما هنوز از خانواده کسی برای گرفتن خبر من تماس نگرفته بود و این بیشتر مرا از انها دلسرد می کرد. روزها به همین منوال می گذشت و دلتنگی بیش از پیش مرا می آزرد برای همین یک روز به خانه پدر رفتم و از او خواهش کردم تا به خانه شوهرم برود و دخترانم را برای ملاقات پیش من بیاورد؛ پدرم قبول کرد و دخترانم را آورد اما دختر کوچکترم با دیدن من روی خود را گرداند و اصلا به طرفم نیامد. دیدن این صحنه برایم بسیار گران تمام شد، نمی دانم در عدم حضور من در کنارشان چه چیزهایی برایشان گفته می شد اما بی تفاوتی سنگینی نسبت به خودم در دخترانم احساس کردم و این باعث شد تا به راهی که انتخاب کردم مصمم تر شوم چرا که پی بردم آنها بدون من هم توانسته اند با زندگی کنار بیایند و زندگی جدیدشان را قبول نمایند.