در میانۀ شب دیجور
در میانۀ شب دیجور

زن به عقب خزید، نمیتوانست چیغی بکشد. رنگ از صورتش پریده بود، صدای هن هن نفس هایش سکوت فضای هولناک را شکسته بود. تیزی کارد و برق چشمان مردی خشن، زن را بیشتر ترساند. کارد نزدیکتر شد، صدای زن به گوش مرد خورد: “مره نکش”. چهرۀ مرد هیولایی شد، دود از گوشهایش و آتش از […]

زن به عقب خزید، نمیتوانست چیغی بکشد. رنگ از صورتش پریده بود، صدای هن هن نفس هایش سکوت فضای هولناک را شکسته بود. تیزی کارد و برق چشمان مردی خشن، زن را بیشتر ترساند. کارد نزدیکتر شد، صدای زن به گوش مرد خورد: “مره نکش”. چهرۀ مرد هیولایی شد، دود از گوشهایش و آتش از چشمانش میجهید، از میان دود و آتش کودکی مادر را صدا میزد؛ دستان کوچک کودک پستانهای مادر را چنگ زد، زن به خود آمد؛ دستان مرد را از روی سینه هایش پس کشید: “بی غیرت…” هنوز جمله اش تمام نشد که ضربه ای بر خشکی پایش احساس کرد، به خود پیچید، نفس در سینه اش حبس شد و موهای سیاهش در میان آتش نفرت انگیز مرد رقصیدند؛ دهان مرد باز شد، دندانهای زرد و پوسیده اش در تاریکی شب نمایان شد؛ صدای کودک هنوز در گوش زن می پیچید:”مادر کجایی؟” مرد خود را و تمام وجودش را بر بدن زن مماس کرد، کارد بالاتر رفت، تیزی اش میان ران های زن را زخمی ساخت، سوزش و سپس رگه ای از خون پایین خزید؛ مرد کمی فاصله گرفت، مرگ را میتوانست در چشمان زن دید، کارد بالاتر از رانها بر روی شکم خزید، زن یادش آمد که مادرش میگفت: “مادرکم… تنها جایی نروی…هوش کو که اوضاع خراب اس”. لبان کلفت مرد در تاریکی شب دهان زن را میکاوید، زن باز عقبتر رفت، به دیوار چسپید، همه چیز را تمام شده میدانست، تیزی کارد بر روی گونه های زن خطی خونین ایجاد کرد، اشک و خون و نفرت عجین شدند، دیگر صدای التماس زن به گوش نمیآمد، ناگهان دست نیرومندی دهانش را بست و کارد بصورت وحشتناکی گلوی زن را درید، فوران خون صورت مرد را خونین ساخت، پاها سست شدند، تاریکی همه جا را فرا گرفته بود، صدای کودک، طنین انداز شد: “مادر کجایی؟”. دود و آتش عصیانگرانه از میان دهان مرد زوزه میکشیدند و نگاه های نگران مادر: “هوش کو دخترکم که تنها جایی نروی..” همه چیز تمام شد… مرد فاتحانه بر سر جنازۀ بی سر زن ایستاد و همچنان دیوانه وار میخندید.

مهدی ثاقب