ما نسل سوخته هستیم و چاره چیست؟
ما نسل سوخته هستیم و چاره چیست؟

از محل کار با پای پیاده به طرف پل سرخ می روم تا از آنجا روانه خانه شوم؛ در مسیر راه چشمم به خانمی می افتد که در یک غرفه مشغول فروش قهوه و چای است، توجهم را به خود جلب می کند، نزدیک می روم و کوشش می کنم تا همراهش هم کلام شوم. […]

از محل کار با پای پیاده به طرف پل سرخ می روم تا از آنجا روانه خانه شوم؛ در مسیر راه چشمم به خانمی می افتد که در یک غرفه مشغول فروش قهوه و چای است، توجهم را به خود جلب می کند، نزدیک می روم و کوشش می کنم تا همراهش هم کلام شوم. خود را دریا معرفی می کند، می دانم که این نام مستعار است و نمی خواهد تا نام واقعی خود را برایم بگوید من نیز او را دریا خطاب می کنم.

دریا از تجارب تلخ زندگی خود برایم حرف زد؛ از اینکه چطور از ایران به کشور بازگشت کرد و با چه انگیزه و هدفی برای تحصیل در رشته انجینری طیاره به روسیه رفت، اما به دلیل اینکه متوجه تاریخ دقیق ویزه تحصیلی خود نبوده، محکمه او را به مدت پنج سال از روسیه اخراج می کند و اکنون سه سال از این واقعه می گذرد. از مشکلاتی صحبت می کند که تا این دم از زندگی و روزگار با آنها دست و پنجه نرم کرده است. از میزان سرمایه گذاری و درآمدش جویا می شوم در جوابم می گوید: «۲۰ هزار افغانی را برای تهیه این غرفه و مواد اولیه مورد نیاز برای کارم هزینه کرده ام، قبلا درآمدم بهتر بود و روزانه تا ۵۰۰ افغانی کار می کردم اما فعلا رقابت ها زیاد شده و روزانه ۳۰۰ افغانی عاید دارم». آه سردی می کشد و از آرزوی دیرینه اش برای تحصیل در رشته مورد علاقه اش حرف می زند. او می گوید: «خیلی ها می آیند و از من می پرسند کافی چند قسم تیار می شود، اما در دلم می گویم کاش از من در مورد ساخت طیاره و قطعات آن سوال می شد، نگاه به زمین دوخته اش را از زمین بر می دارد، به چشمانش می بینم، با چشمان اشک زده، لبخند تلخی می زند و می گوید: «خوب روزگار همین قسم است. من آرزوهای کلان بسیاری داشتم، دوست داشتم حتی در ناسا کار کنم یا حداقل همین انجینری طیاره را تا حد دکترا و پروفیسوری پیش ببرم و تخصص خود را بگیرم اما ما نسل سوخته هستیم و چاره چیست».

مشغول صحبت با او هستم پسر جوانی به ما نزدیک شده و به غرفه او تکیه می زند از او می خواهد تا به عنوان پایواز همراهش به شفاخانه برود. از او می پرسم؛ آیا این جوان برایت ایجاد مزاحمت می کند، می گوید: «نه! از دوکاندارانی است که در همسایگی غرفه ام بوده و همیشه همراهم همکاری داشته و برایم آب می داده است». از او می پرسم آیا تا حال با اذیت و آزار در محل کارش روبرو شده است؟ سری تکان می دهد و می گوید: «من جوانان را درک می کنم نمیتوان بخاطر این چیزها سرشان سخت گرفت». از طرز نگاه و ادای این کلمات بر لبانش می فهمم که از این ناحیه متأثر است اما چاره ای جز تحمل و درک ندارد، می گوید من می توانم جوانان را درک کنم و برایم قابل درک است، اگر آزار و اذیتی هم کنند، اهمیتی نمی دهم. من بیشتر از ناحیه موقعیت غرفه دچار مشکلات هستم و دکانداران گاه و بیگاه این نگرانی را برایم ایجاد می کنند که باید جای مناسبی برای غرفه خود تهیه کنم، البته این مسأله برایم قابل درک است آنها می گویند که ماهیانه تا ۵۰۰ و ۷۰۰ دالر کرایه پرداخت می کنند و می خواهند تا از فضای خوبی در پیش روی دکان شان استفاده کنند و غرفه من برای شان مزاحمت می کنند. این یک چالش جدی برای من است چون زمانی که مشتریان مرا پیدا می کنند مجبور هستم تا موقعیت خود را تغییر بدهم و این می تواند اقتصاد کار مرا با چالش و بحران مواجه کند». می گوید: «قبلا غرفه دیگری داشتم که روبروی یک کافی شاپی موقعیت داشت که حدالاقل ۲۰ هزار دالر سرمایه گذاری کرده بود اما صاحب کافی شاپ برایم گفت باید از اینجا بروی چون کار مرا کساد می کنی!» برایم جالب به نظر می آید که یک دختر با هزینه ۲۰ هزار افغانی با ۲۰ هزار دالر سرمایه بتواند رقابت کند. می پرسم آیا صاحب آن کافی شاپ خانم بود یا آقا؟ لبخندی بر لب می زند و می گوید: آقا! خنده بلندتری می کند و می گوید: «حسادت ها وجود دارد». می گوید: »این حسودی ها و چشم تنگی ها بسیار زیاد است حتی در همین محل نیز از نگاه موقعیت، آرامش فکری ندارم». روبروی غرفه اش یک جنراتور است که وجودش در کنار غرفه مزاحم کار و بار او می شود با این وجود از نگرانی هایش در مورد صحبت های دکاندار روبروی غرفه اش می گوید: «برایم گفته اند که باید از اینجا بروی چون ما می خواهیم پیش روی دکان فضای سبز داشته باشیم». او می گوید که از سوی ناحیه، شاروالی و حوزه سه بخاطر موقعیت غرفه اش اصلا تحت فشار نیست اما حسادت دکانداران و فشارهایی که از این بابت بر او می آورند او را سخت متأثر می سازد.

در مورد آینده کارش سوال می کنم برای کارش چه آینده ای را تصور می کند و می خواهد در آینده چه کاری را انجام دهد؛ می گوید: «خیلی ها از من می پرسند اگر دوباره بتوانی به روسیه بروی و تحصیلات خود را ادامه بدهی آیا این کار را می کنی؟ می گویم نه! من هرگز به کشوری که هشت سال عمر مرا بر باد کرده برنمی گردم». در لابلای صحبت هایش از هنر نقاشی ای که دارد صحبت می کند؛ ذهنم کنجکاوتر می شود می پرسم وقتی هنرمند هستی و نقاشی خوب می کشی چرا نقاشی را به عنوان مسلک و حرفه انتخاب نکردی؟ در جوابم می گوید: «برای نقاشی هم نیاز به یک سری امکانات است حداقل نیاز به یک محیط و فضای آرام است و باید خودت هم آرامش فکری خوبی داشته باشی و بتوانی تابلوهای خوب را کار کنی و نمایشگاه های نقاشی را برگزار کنی و در مدت ۵ سالی که روسیه بودم نقاشی را ترک کرده بودم و برای تأمین خرج و مصارف نیازمند کاری بودم که پول نقدا به دست بیاید». باز هم از آرزوی مانده در دلش صحبت می کند، می گوید: «دوست داشتم در همین رشته درس بخوانم و تخصص خود را بگیرم اما زمینه آن در افغانستان مهیا نیست، دوست داشتم تا سال آخر درس خود را در اوکراین بخوانم اما زمینه دست پیدا کردن به این امر واقعا مشکل است. بانوی اول کشور که در بخش توانمندسازی زنان پروژه های زیادی دارد؛ دوست داشتم تا بتوانم لااقل یک بار همراه شان ملاقات کنم و در یکی از پروژه هایشان مرا هم به کار گیرند اما دست پیدا کردن و ملاقات با بانوی اول نیز یکی از چالش هایی بوده که همیشه داشتم و هیچ یک از گزارشات و مصاحبه ها در رسانه ها نتوانسته کمکی به من کند تا صدایم شنیده شود».