صبا فرزام هوای اوایل اکتبر است و صدای شرشر افتادن برگهای درختان از حویلی میآید و بیقراری های من هم اندک اندک شدت میگیرد به یاد اولین قرار در فصل خزان، و به یاد اولین گرمی دستان سردم که با ها کردن نفس هایت گرم شد به یاد دلخوشی کوچک و شیطنت های نوجوانی و […]
صبا فرزام
هوای اوایل اکتبر است و صدای شرشر افتادن برگهای درختان از حویلی میآید و بیقراری های من هم اندک اندک شدت میگیرد به یاد اولین قرار در فصل خزان، و به یاد اولین گرمی دستان سردم که با ها کردن نفس هایت گرم شد به یاد دلخوشی کوچک و شیطنت های نوجوانی و یک دنیا زندگی روستایی مان.
امروز که شمردم یازده سال گذشته است باور میکنی؟
اما خاطر من هنوز تازه است مثل که همین دیروز بود، من و یک عالمی از دلهره، شب هنگام سر دیوار حویلی مان زیر نورمهتاب ودرکنار درخت بادام و سنجد در انتظار دیدنت ایستاده بودم. در فصل خزان در یک گوشهی از آن آبادی قشنگ، اولین قرار عاشقانهی مان رقم خورده بود. چقدر آن هوای سرد را دوست داشتم به تو میگفتم هوا خیلی سرد است گفتی غصه نخور تا من هستم سردت نمیشود دست های سردم را که با گرمی نفس هایت ها کردی جهانم گرم شد.
افسوس که امروز یازده خزان گذشته است و نفس های تو نیست که دستانم گرم شود.
من هنوز در قید آن لحظهای از خزان میخکوب شده ام، رها نمیشوم شاید رهایم نمیکند، یازده خزان شده که دستانم سرد است، پاییزهایی که با هرچیزی عوض کردم با تلخی چای و قهوه، با پلسرخ کابل، با بوی عطر، با نوشتن و خواندن، اما نشد آن رویای آزادی ام را فراموش کنم در سرزمینی که حق انتخاب نداشتم و به جرم انتخاب از خانواده طرد شدم از زندگی طرد شدم و با ازدواج اجباری مجازاتم کردند. اکنون که دیگر نفس کشیدن را نیز از ما گرفته اند، دخترانم به مکتب نمیروند، حق کار از من گرفته شده است، لباس رنگین و خال سبز دایزنگی ام را با برقع عوض کردند.
اکنون فقط گذر زمان را تماشا میکنم و گاهی قصه های از نا امیدی و دغدغه های دخترانم را مینویسم، شبیه ایام قرنطین برای جلوگیری از گسترش کرونا در خانه حبس شده ام.
با این روزگار نامرد چه میشه کرد؟
خزان همیشه زنیست که در سوگ آبادی ازدست رفته اش زرد میشود، حالا دیگر خزان تنها نیست ما دو خزان شدیم سالهاست در سوگ آبادی و آزادی مان زرد میشویم و فرو میریزیم. گاهی خزان بر من طعنهی نداشتنت را میزند.
تنها پاییز نیست که بر من زخم زبان میزند، بهاری که با شور و اشتیاق نخستین دیدار ما آغاز شد، تابستانی که سیب سبز هدیهات به من رسید که روی آن با شاخهی از خار نوشته شده بود از طرف … برای … با عشق تقدیم است و زمستانی که پایان فصل عاشقانههای ما شد و بی خبر از تو و احوالات تو فصل زمستانم سر شد.
اکنون نیز در هرفصلی از سال با یادآوری تک تکی ازینها و در سوگ اندک آزادی و آبادی ازدست رفته ام بارها فرو میریزم و بر عوامل خزان آرزوهایم نفرین میکنم.