شعر
شعر

گر بگویی سخنی، از سرِ اندیشه بگوی ورنه صد اندُه و اندیشه تو را بار آرَد گلبنی کو دهنِ غنچه گشاید بی‌وقت گل به سرما دهد و حاصل از او خار آرَد لب، کمان است و سخن، تیر؛ چو بیرون بجهد به کمانخانه که یارَد که دگر باز آرَد؟ آنچه منصور همی‌گفت گَهِ مستیِ عشق، […]

گر بگویی سخنی، از سرِ اندیشه بگوی

ورنه صد اندُه و اندیشه تو را بار آرَد

گلبنی کو دهنِ غنچه گشاید بی‌وقت

گل به سرما دهد و حاصل از او خار آرَد

لب، کمان است و سخن، تیر؛ چو بیرون بجهد

به کمانخانه که یارَد که دگر باز آرَد؟

آنچه منصور همی‌گفت گَهِ مستیِ عشق،

بایزید ارچه همان نکته به گفتار آرَد،

-آن سخن، سالم از اغیار گذارد او را

واین چو بی‌وقت بُود، بسته سوی دار آرَد

قولِ بی‌وقت اگر حق بُود، اینش اثر است

خاصه باطل چه توان گفت چه آثار آرَد!

لب فروبستن از اندیشه و کمتر گفتن

بِه از آن بد که پشیمانی بسیار آرَد…

کمال‌الدین_حسین_خوارزمی