نگاهش را به کنج مسجد دوخت، بی درنگ رفت و به دیواری نزدیک به منبر تکیه داد، دستمال کهنۀ گلدارش را از جیب کشید و عرق های پیشانی اش را پاک کرد. ازدحام مردم بیشتر شد، مردم در صف های منظم جابجا شدند؛ هنوز خستگی؛ پاهای مرد را میخلید و کمرش را به درد می آورد؛ چشمانش را به نقطه ای خیره نمود و زیر لب میگفت:
– خدایا قربانت شوم یک نذر کدم …بریم اولاد بته.
دستان لرزانش را در جیبش کرد، خریطۀ پلاستیکی کوچکی را لمس نمود و خندۀ تلخی در میان لبان خشکیده اش نمایان شد. صدای زنش گوشش را خراش میداد:
– او مردکه کمی از همو نذر ابولفضل دَ یک پلاستیک همرایت بیار؛ امشَو نان نداریم.
ازدحام مردم بیشتر شد؛ گویی همه برای نذر خوردن آمده بودند؛ مرد با افتخار؛ مردمانی را که برای خوردن نذر آمده بودند میپایید. آنطرف تر ملایی با شکمی برآمده و چاق، جوانی را نصیحت میکرد، کنار آنان ریش سفیدانی نشسته بودند و منتظر هموار کردن دسترخوان نذری. مرد چشمانش را از آن گروه برداشت و به جیب پیراهنش دستی زد، پولی نبود، تمام آن را برای نذر مسجد داده بود؛ هنوز نگاه مرد در میان جیبش برای یافتن پولی میچرخید که صدای همهمه او را به خود آورد.
– هله پس شویین که رییس صایب آمد. مردی با ریش تراشیده، دریشی و هیکلی چاق و فرتوت بسویش آمد، محافظین او نیز با قهر تمام به سوی او میدویدند؛ سنگینی نگاه ملای مسجد را بر اندام لاغر خود حس کرد، به ناگاه صدای ملا برآمد: – او مردکه نمیفامی که کلان آدم آمده؟ از جایت بیخی نی.
مرد تکانی به خود داد اما خادمین مسجد او را با خشونت از جای بلند کردند، از زیر بغلش گرفته و با شدت تمام او را تا نزدیک دروازۀ مسجد بردند. دیگر جایی برای ایستادن و نشستن مرد نبود؛ جمعیت تازه ای که برای خوردن نذر آمده بودند مرد را به بیرون از مسجد تیلا دادند. صدایی هنوز از پشت سر به گوشش میرسید:
– برو لوده؛ نان که نیافتن به مسجد خیز میکنن.
حلقه ای از اشک چشمان پر غرور مرد را دوره کرد، هنوز پلاستیک مچاله شده را در دستان عرق کرده اش حس میکرد، به مناره های مسجد نگاهی انداخت؛ دستی بر جیب خالی اش زد و آهسته آهسته از دروازۀ مسجد بیرون شد.
مهدی ثاقب
- نویسنده : خبرگزاری زنان افغانستان
- منبع خبر : خبرگزاری زنان افغانستان