داشتم به سی سالگی ام فکر میکردم، در تصورم خودم را دیدم که دخترم را آماده رفتن به مکتب میکنم. با آماده کردن او یاد روز های خوشی که خودم در مکتب داشتم افتادم، روزی که با خیال آسوده با دوستانم مکتب میرفتیم و همه مان آرزو داشتیم، هدف داشتیم و برای رسیدن به آن تلاش میکردیم و بدون در نظر داشت فقر و تنگدستی که در خانواده های مان حاکم بود ما همچنان امیدوار و خوشحال بودیم چون فکر میکردیم درس میخوانیم و روزگار و وضعیت بد اقتصادی خانوادهمان را از این رو به آنرو میکنیم. دوستم که میخواست انجنیر شود همین چند روز پیش شوهر دادنش و دوست دیگرم که میخواست داکتر روانشناسی شود خودش چند ماه قبل خودکشی کرد.
همانطور که داشتم فکر میکردم، یاد خودم افتادم بلی من که میخواستم پیلوت شوم، ولی چون قضیه آن دختر که بخاطر تراکتور سواری، طالبان تیرباران اش کرد، افتادم و گفتم او خو حداقل سوار همان تراکتور شد و بعدش کشتنش من چه، من که حداقل سوار طیاره هم نشدم، و باز دوباره در تصورم خودم را دیدم که دخترم آماده رفتن به مکتب است و امروز قرار است از صنف ششم فارغ شود و بعد از آن مثل من چند وقت بعد شوهر کند، نمیدانم چقدر این امر ثانی طولانی شده است که حتی دخترم هم باید منتظر باشد بعد از امر ثانی مکتب برود، و باز افتادم یاد آروزی خودم، پیلوت شدهام؛ آنقدر به طیاره و آسمان فکر کردم که با صدای طیاره نظامی طالبان به خود آمدم و دیدم که منم و باز همان آروزی که حالا حسرت شده است.
حماسه اتمر
خبرگزاری زنان افغانستان
- نویسنده : خبرگزاری زنان افغانستان
- منبع خبر : خبرگزاری زنان افغانستان