یکی از مفاهیم کلی که برای بیان اندیشهی انسانی استفاده میگردد، هنر است که آگاهی اجتماعی و فعالیتهای انسان را توصیف میکند. انسان همواره بخاطر حیات؛ سعی و تلاش و خلاقیتهای اجتماعی به خرج میدهد، هنر هم تقاضای کار، زحمت و خلاقیت اجتماعی را میکند، هنری که انسان را به حرکت سوق میدهد. انگلس در […]
یکی از مفاهیم کلی که برای بیان اندیشهی انسانی استفاده میگردد، هنر است که آگاهی اجتماعی و فعالیتهای انسان را توصیف میکند. انسان همواره بخاطر حیات؛ سعی و تلاش و خلاقیتهای اجتماعی به خرج میدهد، هنر هم تقاضای کار، زحمت و خلاقیت اجتماعی را میکند، هنری که انسان را به حرکت سوق میدهد.
انگلس در کتاب «هنر دیالکتیک» حرکت را این گونه ستایش میکند؛
“اولین حرکتی که توانستند آرامآرام فرا گیرند و از دستهای خود طی هزاران سال استفاده کنند، موجب انتقال به انسانی شدن گردید که میتواند رویداد بسیار سادهای باشد، اما گام قطعی برداشته شده بود. دستها آزاد گردیدند، لذا توانستند خلاقیتهای فوقالعادهیی بوجود آورند و آنها را از نسلی به نسل دیگر منتقل نمایند.”
هنر رابطه بینابین با جامعه و اجتماع دارد، هدف هنر دگرگونسازی (بهسازی) جامعه در طبیعت هنر تجلی مییابد.
بنابراین هنر عبارت از فعالیتهای خلاق و هدفمند انسان میباشد که جامعه در آینه طبیعت تغییر میکند، جامعه و طبیعتی که جداناپذیر هستند.
مناسبات عینی انسان با طبیعت و انسان با انسان یا در جریان کار بوده و یا در حین جنبشهای گروهی که توسط انسان مدیریت میشود به صورت مادی و معنوی ارزش هنری داشت، چون هم طبیعتپذیر بود هم متأثرساز و روند تکوین اجتماعی از درون تکوین انسان بوجود آمد.
مارکس هنر را حقیقت زندگی بیان میکند و میگوید عرضه آن ناشی از شناخت انسان بر واقعیت است.
شناختی که تاریخ بشر با آن آغاز کرده است و در پس این تاریخ اتحاد مستحکم هنر با مردم در چهره خاص آن قوام دوام یافته است. هنر به عنوان شکلی از بازتاب موجود اجتماعی با دیگر مظاهر حیات اجتماعی مانند علم، تکنالوژی، ایدئولوژی، اخلاق، مذهب، وجه مشترک و در عین حال چهرهی ویژهای خود را دارد که مربوط ذوقی و عاطفی بشر با واقعیت است.
مارکس به وضاحت در متن بالا اشاره بر این دارد که وظیفه انسان تسلط بر طبیعت و شناخت واقعیت است، هنر نقش بزرگ داشته و دارد.
پس میتوان گفت یک عینیتی که واقعیت است که در خارج از ذهن تولید میشود؛ اما توسط ذهن کنترول میگردد، این هنرمند است که به رفع و ارضاء احتیاجات احساسی و عاطفی مردم با خلق آثار هنری در جهت حرکت تکاملی انسان به خاطر دگرگون سازی یا (بهسازی) جامعه و طبیعت میپردازد.
هنر همزمان با آدمی بوجود آمد، همانطور که (کار، تفکر و زبان) عملکردی مشترک دارد، هنر را نیز نمیتوان از این مجموعه جدا کرد؛ زیرا که از نظر دیالکتیک مقولات جداجدا و بهطور مستقل عمل نمیکنند، بلکه همراه با هم و بر هم مؤثر اند.
پس باید گفت هنر از زمانی پیدایش یافت که کار آغاز شد یا به گفتهی مارکس «فرایند کار فعالیتی است متضمن مقصود برای تطبیق دادن مواد طبیعی با احتیاجات انسانی.»
هنر به عنوان شکلی از شناخت بر اساس بازتاب دنیای واقعی است در ذهن انسان و آثار هنری ثمرهی این هنر میباشد، زیرا معرف واقعیتی است که در جامعه وجود دارد این واقعیت در اخلاق نیز تجلی یافته است و اگر هنر بازتاب واقعیات اجتماعی نباشد پس بی مفهوم خواهد بود؛ زیرا هنر باید منعکس کننده واقعیتها باشد.
اما جوامعیی که دارای قطبهای مختلف و متضاد هستند، هنر هم به صورتهای مختلف عرضه میگردد.
چهره هنری دیالکتیک از منظر اینکه چگونه انسان توانست با الهام گرفتن از هنر واقعیتهای اجتماعی انسان را نمایش بگذارد از طرف دیگر نشان دهنده شکاف بین طبقات و اقشار مختلف و حالات گوناگون زندگی و جوامع انسانها بوده است.
این که چگونه خلاءهایی در میان مردم و ساختار یک نظام وجود دارد را به نمایش میگذارد، زیرا هنر سعی دارد تا بیانگر رشد معنوی این انسان تازه باشد تا به اسرار و حوادث مختلف دوره زندگی خودش و یا قبل از خود آگاه شود و این که چطور توانستند تودهها به وسیله دیالکتیک بر مشکلات خود فایق آیند.
نویسنده: سوسن نوری
عضو گروه حرکت برای تغییر