نابسامانی های زندگی شاید از مهم ترین دغدغه های زندگی من بود اما با این وجود هم سرشاری مرا خنثی نمیکرد. نمی دانم این انرژی و سرشاری از کجا نشأت می گرفت اما هیچ گاهی در زندگی و زیر بار مشکلات این انرژی کم نمی شد و در کنار همه مشکلات سرمستی های من پا […]
نابسامانی های زندگی شاید از مهم ترین دغدغه های زندگی من بود اما با این وجود هم سرشاری مرا خنثی نمیکرد. نمی دانم این انرژی و سرشاری از کجا نشأت می گرفت اما هیچ گاهی در زندگی و زیر بار مشکلات این انرژی کم نمی شد و در کنار همه مشکلات سرمستی های من پا برجا بود، نمی دانم شاید هم این تنها راهی بود که می شد به آن پناه آورد.
به دلیل مشکلات اقتصادی خانواده و نبود کار من، مادر و برادرم وقت مان را صرف بافتن قالین های کرایی می کردیم و چون مخارج بستن پایه قالین و نخ و غیره لوازمی که برای قالین بافی نیاز بود از طرف صاحب کار پرداخت می شد و ما پول کافی برای بستن دار قالی را نداشتیم مجبور بودیم تا آن را به شکل کرایی ببافیم و از این طریق دستمزد کمتری در مقابل آن دریافت کنیم و چون مصارف خانواده بلندتر از حدی بود که مزد قالین بافی کفاف آن شود گاهآ مجبور به گرفتن قرضه می شدیم و یا حتی گاهی که پدر یا مادر مریض می شدند ما مجبور بودیم تا قرضه بگیریم تا بتوانیم آن ها را تداوی کنیم. زندگی در خانه های کرایی و از سوی دیگر قالین بافی و از سوی دیگر بی کاری پدر و نیز پرداختن به دروس مکتب نیز از جمله مشکلاتی بود که همه با هم گریبان من و برادرم را گرفته بود. شرایط به حدی ضیق شد که مجبور به ترک مکتب شدم و تمام وقت خود را صرف بافتن قالین و رسیدگی به امورات خانه و خانواده کردم در صورتی که هنوز سن کمی داشتم و قادر به درک بسیاری از مشکلات نبودم. با گرفتن قرضه های متعدد برای تداوی پدر و مادر هر ماه علاوه بر کرایه خانه ما مجبور به پرداخت قرضه هم بودیم و این برای ما سخت و متأثر کننده بود اما چاره ای جز تحمل این مشکلات نداشتیم. اما قرضه های زیاد سبب شد تا بانک نیز به ما فشار بیشتری وارد کند تا قرض های خود را بپردازیم و بارها به دلیل پوره نکردن پول قرضه از طرف بانک فراخوانده شده و مورد بازخواست قرار گرفتم. بار آخری که از طرف بانک به دفتر ساحوی آنها برده شدم مسئولان بانک برخورد جدی ای با من کردند که باید قرضه را پرداخت کنم در غیر آن صورت مرا به حوزه خواهند برد تا توقیف شوم ولی من که توانایی پرداخت قرضه را در خود نمی دیدم با جسارت تمام گفتم که در شرایط فعلی توانایی پرداخت قروض خود را ندارم. در نهایت آنها مجبور شدند تا مرا به عنوان کارمند استخدام کنند تا از این طریق بتوانند معاش مرا به جای قرض داری های خانواده ام مجرا کنند و این گونه شد که من از قالین بافی به کارمند بانک تبدیل شدم در صورتی که هنوز سند دوازده خود را هم نگرفته بودم.
کار در دفتر قرضه کمی برایم مشکل بود چون هیچ تجربه ای از کار اداری و کاری که سر و کار با مردم داشته باشد را نداشتم ولی به هر صورت این تنها راهی بود که برای من وجود داشت. تقریبا حدود ۳ سال در دفتر قرضه کار کردم و روزهای خوب و بد زیادی را در آن تجربه کردم. گاهی از طرف دخترانی که در دفتر قرضه همراهم کار می کردند مورد آزار لفظی قرار می گرفتم چرا که من قرضدار دفتر بودم و اگر گاها اشتباهی از سوی من رخ می داد سبب عصبی شدن آنها می شد و مرا مورد طعنه قرار می دادند.
مدت سه سال در دفتر قرضه کار کردم و بعد از آن دفتر قرضه بخاطر اینکه نتوانست پولی را که بین مردم توزیع کرده بود دوباره جمع آوری کند ورشکست شده و بسته شد و من بیکار در خانه ماندم. بعد از سه سال کار تحمل کردن فضای خانه برایم مشکل بود و گاهی با سرکشی از خانه بیرون می شدم و این مسأله مادرم را نگران می ساخت. همین موضوعات سبب شد تا خانواده به فکر ازدواج من بیفتد و من مجبور شدم تا کسی را که نمی خواستم قبول کنم.
بعد از نامزدی هم بسیار به دنبال کار گشتم تا بتوانم جوابگوی نیازهای خانواده باشم و مدت زیادی را نیز بیکار ماندم. وقتی به مشکلات خانواده فکر می کردم حس می کردم دیوارهای خانه از هر طرف مرا در خود می کوبد و فشار داخل خانه را تحمل نمی توانستم ناگزیر بیرون می رفتم تا از این حالت فرار کنم.
گرچند نامزد من آدم بدی نبود و از طرف خانواده و قوم آدم تأیید شده و خوبی به نظر می آمد اما هر چه بود چیزی نبود که من می خواستم. من اصلا به فکر ازدواج نبودم و نمی خواستم تا ازدواج کنم و این تنها چیزی بود که می دانستم و می خواستم.
بالاخره بعد از مدت ها سرگردانی توانستم تا وظیفه ای در یک دفتر انجینری پیدا کنم با اینکه تا به حال در چنین فضایی کار نکرده بودم اما شرایط اقتصادی به گونه ای بود که مجبور بودم تا به هر قیمتی شده برای خود کاری مهیا کنم برای همین این فرصت را غنیمت شمرده و در این دفتر مشغول به خدمت شدم.
تقریبا یک ماه از استخدامم در این دفتر می گذشت وتقریبا با امورات کاری دفتر آشنایی خوبی پیدا کرده بودم، یک روز صاحب کارم مرا به دفتر خود خواست و حرفهایی را به من زد که اصلا در باورم نمی گنجید که روزی چنین حرفها را بشنوم. او به من گفت: «من می دانم که تو نامزد داری ما به آن قسمت بدن تو کاری نداریم ولی خوش می شویم در خدمت ما باشی تا به تو نشان بدهیم زندگی چیست». از شنیدن حرفهای رکیک او مو بر تنم سیخ شد حیران شده بودم که با چه موجودی روبرو هستم و چطور بی شرمانه چنین حرفهایی را به من می زند.
در حالی که از حرفهای او شوکه شده بودم از جایم بلند شدم و با گریه به طرف دروازه رفتم و از اتاق خارج شدم، حرفهای او به حدی برایم سنگین بود که دیگر آن فضا را تحمل نتوانستم از دفتر برامدم و دیگر پایم را به آنجا نگذاشتم. فکر چنین برخورد و از دست دادن کار و تن دادن به ازدواجی که به آن رضایت نداشتم به شدت مرا آزرده و نگران می ساخت اما روبرو شدن دوباره با چنین وضعیتی برایم غیرممکن بود.
بعد از آن نیز دیگر به دنبال کار نگشتم و مدتی را در خانه ماندم. برای من که پیدا کردن کار راهی بود تا تن به این ازدواج ندهم دیگر از همه چیز ناامید شدم و مجبور به ازدواجی تن دادم که نمی خواستم. من که تا این لحظه از عمرم را مصروف کار کردن برای خانه و خانواده بودم بعد از این مجبور بودم تا در خانه بمانم و منتظر پولی باشم که شوهرم برایم بدهد و این سخت برایم آزاردهنده بود. مدتها از این موضوع گذشت و من هر روز خود را در چهاردیواری خانه محصورتر می دیدم و عدم استقلال مالی مرا به شدت رنج می داد با اینکه شوهرم آدم بدی نبود اما دخالت های بی مورد خانواده اش نیز گاها مرا به تنگ می ساخت و این برایم طاقت فرسا بود. بعد از شش سال زندگی مشترک و داشتن ۳ فرزند بالاخره تصمیم بر این شد که من همراه اطفالم به ایران برای زندگی برویم و بعد از مدتی شوهرم هم به جمع ما بپیوندد اما حال ۴ سال می گذرد و او هنوز نیامده، نمی دانم دلیل این کارش چیست شاید گفته های مادرش او را از زندگی با ما دلسرد ساخته باشد و یا هم برایش زن دیگری گرفته باشد که مطابق میل خودش زندگی کند و گوش به فرمان او باشد.