کاش همۀ بدبختی هایم فقط خواب بودند
کاش همۀ بدبختی هایم فقط خواب بودند
" دیشب تمام شب گریه کردم چون دختر کوچکم غذا میخواست و من او را خواباندم، باور به خدا کنید که چیزی نداشتیم"

” دیشب تمام شب گریه کردم چون دختر کوچکم غذا میخواست و من او را خواباندم، باور به خدا کنید که چیزی نداشتیم”

این جملاتی تلخی بود که روح افزا (نام مستعار) بر زبان آورد، اشک از پهنای صورتش به پایین میغلتید. شوهرش در انفجار چند سال پیش یک انتحاری در شهر کابل کشته شده بود. سه کودک خردسال او حالا فقط از نان میخواستند و او مجبور بود تا حداقل کاری کند تا آنها در چینین شرایطی زنده بمانند.

” شوهرم که شهید شد، من ماندم و سه طفلکم، با کمک یک اقوام دور در یک موسسه آشپزی میکردم و به زحمت خرچ زندگی و کرایه خانه را در می آوردم”.

رنج و محنت را میشد به درستی در میان خطوط و چروک های پیشانی اش دید:

” طالبا که امدند، موسسه بسته شد و من هم خانه نشین، چند ماهی نگذشت که صاحبه خانه به دلیل نداشتن کرایه از خانه جواب مان کرد و من ماندم و سه طفلم روی سرک…”

قصه او قصه بسیاری از زنانی است که محنت تنهایی و دردهای ناسور را هر لحظه تجربه میکنند. از مردانی حکایت کرد که در بدل توقعی از او برایش خانه و جای میدادند.

زن سرش را با غرور بالا گرفت، لبخند تلخی بر چهره مات و چروکیده اش خودنمایی میکرد:

” من کار خراب نمیکنم، پیش خدایم عهد کردم، به خانه خسرم رفتم، مرا جواب کرد، خانه کاکایم رفتم اما برایم سه ماه اجازه داد تا در یک تهکوی خانه شان زندگی کنم”

زن از مشکلاتش گفت، از پیدا کردن کار در خانه های مردم تا سرگردان سرک های کابل برای گرفتن خیرات و نذروات.

” به سختی توانستم در خانه ای کلاشویی و فرش شویی کنم و پول کمی دریافت کنم، برایم صد افغانی دادند در مقابل کار زیاد، کمرم درد گرفت و دستانم بی حس شده بود”.

روح افزا به سختی حرف زد که چطور با صد افغانی برای فرزندانش نان خرید. به دختر کوچکش بیسکیت پرنس خرید. چون دخترش خواب بیسکیت را دیده بود.

زن نتوانست مقاومت کند، اشک از گوشه چشمانش فرو ریخت، بغض گلویش را گرفته بود:

” اولادهایم دیر شده بود نان صحیح نخورده بودند. بسیاری از شب ها آنها را میخواباندم چون غذایی نداشتم، پسر کوچکم هر بار میرفت و به دیگ خالی نگاه میکرد و آه میکشید، آه او جگر مرا پاره پاره میکرد”.

با پشت دستش اشک هایش را پاک کرد: «کاش همۀ بدبختی هایم فقط خواب بودند».

روح افزا از دوران خوش گذشته میگفت، زمانی که شوهرش برای دخترش سالگرد تولد گرفته بود، از آنروز به بعد دیگر هیچگاهی نتوانستند مزه کیک سالگره بچشند.

زن نگاهی سردی به دور دست ها کرد و آرزو میکرد که زنان بتوانند به کار برگردند، او میگفت اگر بتواند به کار برود میتواند آینده فرزندانش را بسازد، به آنها غذای خوشمزه بپزد و کلای نو برایشان بدوزد.

برایش امید دادم و اینکه خداوند مهربان است. لبخندی زد، با صورتی که زیبایی ساده ای در خود تنیده بود تشکری کرد که به درد دل هایش گوش دادم. آهسته از او اجازه گرفتم که بروم که دخترش نزدیکش آمد، دختری پنج ساله که با چشمان ریز زیبا و موهای سیاهش  که آرام به گوش مادرش میگفت: ” مادر امشو چی پخته میکنی؟ “

  • نویسنده : خبرگزاری زنان افغانستان
  • منبع خبر : خبرگزاری زنان افغانستان