مژگان ساغر: من مریم مقدس هیچ کسی نبودم
مژگان ساغر: من مریم مقدس هیچ کسی نبودم

محل تولد: کابل افغانستان من از پدر نظامی و‌ مادری که از نخستین زنان نهضت آزادی دهه چهل و ‌پنجاه ‌در کابل بود‌، به دنیا آمدم. نسب ام به محمود طرزی پدر ژورنالیزم افغانستان میرسد در سال ۱۹۹۵ از لیسه ی اعتبار خان کابل که حال به محمد اعلم فیض زاد تغییر نام داد فارغ […]

محل تولد: کابل افغانستان
من از پدر نظامی و‌ مادری که از نخستین زنان نهضت آزادی دهه چهل و ‌پنجاه ‌در کابل بود‌، به دنیا آمدم.
نسب ام به محمود طرزی پدر ژورنالیزم افغانستان میرسد در سال ۱۹۹۵ از لیسه ی اعتبار خان کابل که حال به محمد اعلم فیض زاد تغییر نام داد فارغ شدم. در زمان طالبان به مدت سه سال به یادگیری فنون ادبی اشعار کلاسیک و ادبیات معاصر پیش پدر و‌ معلم خانگی پرداختم. از سال دو هزار در هنگام حکومت ننگین طالبانی افغانستان‌ را ترک کردم.در آلمان بعد از فراگیری زبان و رشته ی تربیت کودک و ادغام مهاجرت درس خواندم ، از سال ۲۰۱۰ به این سو در یک مکتب ابتداییه شامل کار شدم.
مدت سه سال به صفت ترجمان رسمی شهر ولفسبورگ کار کردم . چند کتاب کتاب قصه برای کودکان از آلمانی به فارسی ترجمه کردم.من معلم فارسی در بخش کورس های انلاین که سرتا سر جهان شاگرد میپذیرد دو‌روز آخر هفته را به تدریس زبان پارسی برای کودکان مهاجر افغان میپردازم.نخستین مجموعه ی شعری ام در سال ۲۰۱۴ به نام (تو را به سجده ای گلهای سرخ میخوانم) به دو زبان آلمانی و پارسی در کابل به تیراژ ۱۰۰۰ جلد از سوی انتشارات امیری چاپ شد. آن مجموعه در ۲۴۰ صفحه حاوی شعرهای موزون, سپید, کوتاهه, رباعی و دوبیتی هاست.
دو مجموعه به نامهای (آفتاب میبارد) و (اقیانوس ناآرام ) از آدرس انتشارت آن در هرات چاپ شد .
نمونه ای از اشعارم
بعد از خود
مرا به هیچ کسی واگذار نکن
بعد از تو
به خودم قول داده ام
که به درد فاحشه خانه های
منسوخ شهر هم نخورم
من مریم مقدس هیچ کسی نبودم
بعد از تو
مرا به زندگی
به آب
به آیینه پیوندی نیست
پناه میبرم با لبخند مرموز
از نامهای شهنامه یی ات
به زندکی
که نفرت
را در من تکرار ابد کند
بعد از من اما
به پای کدام خدا سر فرو‌ میاوری
برای نابخشودنی ترین
خطای جایز
که ایمانت را به چالش کشیده است

بعد از من دست مهربانی
هیچ کسی بر سرت سایه نخواهد افگند
بعد از من
تو‌ در تمام زنان جهان
کشته میشوی

شعر موزون‌
سرزمین بودا

در من هزار قصه ی بی پایان
در من هزار حسرت ‌و حیرانی
در من هزار زخم نمایان است
در من همیشه وحشت و ویرانی

در من هزار کوچه ی پر بُن بست
در من هزار دهکده ی ویران
در من فضای دودی یک جنگل
در من صدای چیغ ‌و پریشانی

جغرافیای در به دری استم
من یک کتاب کهنه ی تاریخم
در من هزار مرده کفن دارد
در من هوای مدهش و طوفانی

در من هزار ظرف پر از باران
در من تب شکست سپیداران
من غرق تیغ و خنجرم از یاران
من شهره ام به یک زن قربانی

در من فضای کابل در آتش
در من صدای راکت و خمپاره
من مکتب هزار و‌ دو صد دردم
در من کتیبه های خراسانی

من قندهار خسته و در بندم
صدها انار دانه شده در من
بر اهتزاز پرچم رنگینم
چنگ هزار غول بیابانی

سالها شد قلمرو پشتونم
در من قبیله ها به جان هم اُفتاده
من پا به پای گریه اتن کردم
تن ِ پر تاب و تب ‌و شبستانی

من سر دُچار حالت تردیدم
در من صدای گفتن «می ترسم»
در من‌ هزار سیب که فاسد شد
از دست مردگان خیابانی

در من هزار زن که شکست و ریخت
در من هزار زن که فرو افتاد
در من هزار خواهش و خود خواهی
در من هزار بی سر و سامانی

در من هوای خواستنت حایل
مثل خطوط شن به تن ساحل
در من همیشه جاری و‌جاوید است
تب لرزه ها و حالت بحرانی

در من چقدر شادی و خوشحالی
از بین رفت و در نوسان افتاد
در من چقدر خنده جگر خون است
در من شکست دسته ی قند دانی

در من ترانه ها از نفس افتاد
در من هزار سائره محبو س است
من اضطراب وحشی صد گنجشک
در من هزار چلچله زندانی

در من چقدر جنگ فراقومی
در من زبان شعر که مطرود است
در من شکست پای قلم در کُل
در من سکوت و گریه ی پنهانی

در کوچه های بلخ وطن دارم
با استناد دخت هری استم
مرجانها ی دامن شغنانم
اندیشه ام بلند و بدخشانی

در من صدای پر تنش آمو
من اقتدار دره ی پنجشیرم
در من هزار باز وطن دارد
از من رسد به موج خروشانی

در من نمای از بت بامیان
من سر زمین در خور بودایم
در من دو‌کوه سر به فلک خورده
در تو هوای شام چراغانی

در تو هزار باغ که سرسبز است
از تو هزار ذوق نمایان است
در تو امید ‌و هلهله ی فردا
در تو شکوه و حشمت سلطانی

هر صبح پشت پنجره خورشیدی
از پشت پلک های تو میتابد
در تو هزار مزرعه ی خشخاش
در تو هزار باغ، فراوانی

من اتفاق کوزه ی انگورم
تو باعث سرسبزی صدها تاک
من بغض خواهشی که فرو خوردم
تو شهر پر صداقت و عُریای

در من امیدهای که میمیرد
در تو ترانه های پر از بوسه
از تو هزار بار بغل کردن
در من رسید نقطه ی پایانی
زخم خوردم
زخمم دهان وا کرده مرهم نیست سوزن کو‌
آرامش گم گشته، در خوشبینی زن کو‌
یک گل دهان وا کرده در مغز سرم اما
لبخنده های سرخ و سبزخفته در تن کو
از اشک از تنهایی از پوچی بگو‌ با من
آرامشی گم گشته ام در نام میهن کو
بی خانمان و بی سرانجام مجابم کن
گل را که بر سر میزدی یا دور دامن کو
من گم شدم در چشم خود من گم شدم در تو
من گم شدم اخر بگو با من، بگو! من کو؟
من گم شدم در رهگذر خوف تنهایی
آن وعده های خوب با خروار و خرمن کو
در خود گریزی خود ستیزی شهره ای شهرم
از دست یاران زخم خوردم، پای دشمن کو

غمهای عالم جای
خوش کرده است در
قلبم
آنکس که از فردا بگوید مثل کاهن کو
از عشق روگردان شدم از دلبری بر لب
صد بوسه ی آتش نشان شاعرافگن کو
قمار عشق
یاد میگیرم من از تو اعتبار عشق را
با تو میمانم فقط قول و قرار عشق را
از تو باور های من سبز است باور میکنی ؟
با تو می بایست یکسر کرد کار عشق را
شب اگرتا صبح میخواهم که نامت را برم
روز ها بر شانه باید برد بار عشق را
ای مسیر ات دور در پشت در ات دیوار ها
لوح کن