روایتی از دختر بامیانی
روایتی از دختر بامیانی

خبرگزاری زنان افغان: صالحه دانش‌آموز صنف یازدهم در یکی از مکاتب مرکز بامیان است او بازماندن از مکتب را چنین حکایت می کند. ” پیش از سقوط افغانستان بدست طالبان، مادرم کارمند دولت بود. پدرم رانندگی می کرد. امکانات زندگی ما بهتر بود و از زندگی خود کاملا رضایت داشتیم. خانواده ام هر وقت مرا […]

خبرگزاری زنان افغان:

صالحه دانش‌آموز صنف یازدهم در یکی از مکاتب مرکز بامیان است او بازماندن از مکتب را چنین حکایت می کند.

” پیش از سقوط افغانستان بدست طالبان، مادرم کارمند دولت بود. پدرم رانندگی می کرد. امکانات زندگی ما بهتر بود و از زندگی خود کاملا رضایت داشتیم.

خانواده ام هر وقت مرا تشویق می کرد که در آینده داکتر شوم. همه روزه با علاقه‌مندی زیاد آماده می‌شدم مکتب بروم.

هر چه بیشتر از سوی خانواده و استادانم تشویق می‌شدم درس و مکتب برایم شرین تر می شد.

تقریبا می توانستم حس کنم با ادامه آموزش می‌توانم به آرزوی خود و خانواده ام برسم.

آزمون صنف دهم را به درجه نخست سپری کردم و بیشتر مورد حمایت خانواده ام قرار گرفتم.

ناگهان همه چیز بهم خورد، هلهله سقوط افغانستان بدنم را به لرزه در آورد. همه می دویدند و غوغا بود. اطفال، زنان و مردان همه سراسیمه بودند.

آنروز دیگر همصنفانم نیامد که باهم برویم به مکتب.
هیچ حرفی از مکتب نبود، همه به فکر فرار بودند.

ساختمان مکتب ما؛ با فاصله‌ی اندک دقیقا پیش روی خانه ما بود. طرف ساختمان مکتب خیره شدم. از روزهای که آموزش می گرفتم یادم میامد، از همصنفانم یادم می آمد، حس می‌کردم دیگر شاید هرگز نتوانم دوباره آنروز ها را تجربه کنم.
خیلی مرا رنج می‌داد اما هیچ کاری از دستم بر نمی آمد.

در نهایت آن روز حوالی ساعت ۰۹:۰۰ قبل از ظهر خانواده‌ی ما هم تصمیم گرفتند همانند دیگر همسایه ها فرار کنند.

آز آنجا که موتر شخصی نداشتیم مجبور شدیم یک موتر را با کرایه بلند اجاره کردیم تا از مرکز ما را بسوی ولسوالی یکاولنگ ببرد.

همه آماده شدیم، هیچ کسی خوشحال نبود، ناراحتی همه را می توانستم حس کنم. سرک مملو از موتر بود. حس می کردم قیامت برپا شده است.

سر انجام با تحمل سختی های زیاد رسیدیم به ولسوالی یکاولنگ، جای که هیچ وقت ندیده بودم. دو طرف کوه های بلند قرار داشت.

تلفن کار نمی کرد که از سایر همصنفانم احوال بگیرم.
زندگی در آنجا نفس هایم را به تنگ آورده بود.

هر روز اخبار را تعقیب می کردم به امید اینکه برگردیم و مکتب بروم. هر روز از پدرم در مورد بازگشت می‌پرسیدم.
تا اینکه بعد از نزدیک به یک ماه برگشتیم.

زمانی که برگشتیم دیگر همه چیز به حالت اولی نبود، موترهای پلیس با بیرق سفید گشت می زد.

موتورسایکل سواران با موهای بلند و پاهای برهنه در حالیکه اسلحه به شانه داشتند نعت های را به زبان پشتو در سرک های عمومی پخش می کردند.

وقتی خانه رسیدیم دیدم دروازه مکتب ما از جایش کنده بود همه چیز آشفته و پاره دیده می شد.
همسایه ما آمد خبر دزدیده شدن مکتب را قصه کرد.

دقیقا همان وقت دیگر امیدم از رفتن به مکتب به نا امیدی مبدل شد.

شنیدم چند تن از همصنفانم به همراه خانواده های خود رفتن ایران و از استادانم هم خبری نبود.

دنیا سرم تاریک شد همه چیزم نا بود شد. اشک دور چشمانم را حلقه زد و رفتم به سر بام خانه برای یک ساعت گریه کردم تا شاید عقده‌هایم کاهش یابد. اما هرگز نشد.

پس از آنروز آنچه داشتیم را فروختیم، همه امکانات خانه ی خود را به بهای کم به حراج گذاشتیم.

آهسته آهسته مشکلات اقتصادی بر زندگی ما سایه افگند دیگر غذای خوب نداشتیم دیگر از میوه خبری نبود.

تا اینکه پدرم مرا بدون رضایتم مجبور به ازدواج کرد تا شاید بتواند با “گله من” مشکلات اقتصادی خانواده ام را برطرف کند. با افزایش مشکلات خانوادم نیز طاقت نیاوردند و مجبور بسوی ایران رفتند و من تنها ماندم.
از آنروز دیگر من آنکسی نیستم که بودم.”